فریاد زیر آب

خاطرات خیس

فریاد زیر آب

خاطرات خیس

 

 یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب 
از هر زبان که می شنوم نامکرر است

 

.

 
 
پیرامون ازدواج اینترنتی

چندی قبل خبر ازدواج یکی از دوستانم را شنیدم و چند هفته پیش خبر بچه دار شدنش را ، مریم و پدرام 3 سال پیش در یکی از چت رومهای یاهو بر حسب اتفاق با یکدیگر آشنا میشوند و بعد از یکسال و نیم ارتباط اینترنتی این ارتباط به دنیای واقعی کشیده میشود که منجر به ازدواج آنها شد و سارا کوچولو هم ثمره ی ازدواج بقول معروف اینترنتی آنهاست .

 

دو موضوع خانواده و مسائل جنسی در دو قرن اخیر همواره در کانون مهمترین تحولات جامعه مدرن قرار داشته ، از طرف دیگر فضای چت رومهای اینترنتی هم به منزله ی عرصه ای مدرن برای برقراری ارتباط و آشنایی ، مرزهای تازه ای را در شکل گیری ارزشها و هویت یابی پیش روی جوانان ما قرار داده است . روابط در این فضای مجازی امتداد روابط واقعی است که دختر و پسر تجربه میکنند اگرچه مرز بندیها ی جنسیتی در روابط مجازی ضعیفتر میشود اما واقعیت زیستی بویژه اجتماعی جنسیت در این روابط نیز خود را نشان میدهد .
در دوره ی مدرن – از قرن نوزدهم به بعد تحولات عظیمی در شکل نهاد خانواده رخ داده است . امروزه عشق رمانتیک یا احساسی جایگزین مصلحتها و معیارهای اجتماعی، سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی برای پیوستن دو فرد به منزله ی زوج میشود . برخی از صاحبنظران عشق رمانتیک را صرفا پدیده ای اروپایی میدانند و معتقدند تنها در اروپا برای اولین بار عشق به منزله ی عامل اصلی ازدواج در سطح عمومی تحقق یافته است از جمله ی این صاحبنظران " آنتونی گیدنز " جامعه شناس بریتانیایی است . گیدنز میان دو نوع عشق تمایز قائل میشود یکی عشق شهوانی (Passionate love ) و دیگری عشق احساسی(Romantic love ) است. در عشق احساسی عناصر عشق متعالی ، بر شور و احساس جنسی غلبه میکند و این خصیصه ای است که آن را از  عشق شهوانی متمایز میکند . عشق شهوانی پدیده ای جهانی است اما به اعتقاد گیدنز عشق احساسی پدیده ای مدرن است .

ازدواج اینترنتی امری است که در چند ساله ی اخیر در کشورما از رواج بالایی بر خوردار بوده است ، با رایج شدن استفاده اینترنت در میان نسل جوان دایره ی ارتباطی افراد بسیار بالا رفته است ، یک فرد برای انتخاب همسر و آشنایی با افراد توری پهن میکند به وسعت جهان . گفته شد که امروزه ازدواجها کمتر بر اساس اصل وابستگی طرفین به یکدیگر  صورت میگیرد ، حال سوال اینجاست که آیا واقعا عشق احساسی در یک فضای مجازی بوجود می آید؟ آیا مجازی بودن فضا ، بر واقعیت داشتن ، شدت و نوع این عشق تاثیر گذار نیست؟
از عمده ترین مشکلات دیگری که عرف جامعه ما با آن سر سازگاری ندارد این است که چگونه دو فرد از طریق اینترنت میتوانند یکدیگر را بشناسند در صورتیکه به راحتی فرد میتواند در این فضای مجازی هویت واقعی خود را پنهان کند و هویتی جعلی را در ذهن فرد مقابل نقاشی کند و بعدها است که در زندگی خانوادگی و زناشویی انطباق این دو تصویر با یکدیگر مشکل ساز میشود . باید پاسخ داد که اینترنت هم به مانند دنیای واقعی بستر را برای آشنایی و ارتباط افراد با یکدیگر آسان میکند . چه بسیار افرادی که غیر از فضای اینترنتی با یکدیگر آشنا شده اند اما زندگی نافرجامی داشته اند . واقعیت درونی افراد در عمل خود را نشان میدهد ، ازدواج یک موقعیت اجتماعی است و تا افراد در این موقعیت قرار نگیرند نمیتوانند نقشهای خود را بپذیرند .
علاوه بر بحث ازدواج اینترنتی باید توجه داشت که مجازی بودن این دنیا خود مزیتی است انکار ناشدنی زیرا دو جنس مخالف در این فضا روابط خود را سامان میدهند و در این فضا تخلیه روانی میشوند  ، هنگامی به مشکل بر میخوریم که پیامدهای عملی و  نامطلوب این روابط وارد دنیای واقعی شود ! و تا هنگامی که روابط منحصر به دنیای مجازی است اثرات و پیامدها ی آن را در جامعه نداریم. البته نکته ای که باید متذکر شد اینست که روابط نامشروع در دنیای مجازی هم به نوبه ی خود آسیبهایی دارد که شاید آشکار نباشد اما هیچگاه نمیتوان آن را انکار کرد .
. واقعیتی که باید پذیرفت این است که اینترنت و چت رومها به عنوان پایگاهی برای تخلیه روانی افراد مورد استفاده قرار میگیرد و تا حدی مشکلات ارتباط نامشروع دو جنس در خارج از دنیای مجازی را ندارد.
در هر حال ...
یه نکته ! ما که تو اکثر رفتارهای زندگیمون سنتی عمل میکنیم ، چرا میخواهیم تو ازدواج مدرن باشیم؟

 

 

ماجرای آشنایی یک زوج اینترنتی

من بعد از اینکه درسم تمام شد،ازطریق یکی ازدوستانم با یک شرکت مهندسی آشنا شدم ودر آنجا شروع به کار کردم.اما ازآنجا که این شرکت تازه تاسیس شده بود ،هنوزکار خیلی جدی برای انجام دادن نداشتم واگرهم کاری بود،
وقت چندانی نمیگرفت. من هم برای گذراندن وقت  با ایترنت کار می کردم.آن موقع هنوز وبلاگ نویسی مثل حالا اینقدر همه گیر نشده بود و تعداد وبلاگهای موجود خیلی کم بود.من هم بیشتر وقتم را با خواندن این وبلاگها به خصوص وبلاگهای ادبی می گذراندم. تا اینکه یک روز یکی از دوستان قدیمی انجمن ادبی دانشکده لینک وبلاگش را برایم فرستاد.من هم وبلاگش را خواندم و از آنجاکه  مطلب خواندنی زیادی نداشت طبق عادت به سراغ لینکهای کنار صفحه اش رفتم. یکی از آنها را باز کردم... یک صفحه ء آبی باز شد...وقتی شروع به خواندن کردم، آنفدر مطالبش مرا جذب کرد که تمام آرشیوش را هم یک به یک خواندم و وقتی به خودم اومدم دیدم سه ساعت تمام است که در حال خواندن این وبلاگ هستم... شعرها، مطالبی در مورد رفتار شناسی عشق که برایم بینهایت جالب بود...نفد کتابهای مختلف و....
در همین حال به طور اتفاقی همان دوستم که از طریق او با این شرکت آشنا شده بودم، آمد و من هیجان زده او را پای کامپیوتر بردم و گفتم بیا ببین چی کشف کردم و بیشتر شعرهای آن وبلاگ را برایش با شوق و ذوق خواندم.

بعد از آن چنانکه تقریبا رسم بود، بدون آنکه بدانم نویسنده این مطالب اصلا چه کسی است، برایش میل زدم و گفتم که از نوشته هایش چقدر لذت برده ام.
فردای آنروز جواب داد و تشکر کرد و من هم در جواب دوباره آدرس وبلاگ خودم را به او دادم.
به این ترتیب روابط ایمیلی ما ادامه پیدا کرد ، به این صورت که شعرهای همدیگر را نقد می کردیم و نظرمان را نسبت به نوشته های همدیگر میگفتیم. تنها اطلاعاتی هم که از هم داشتیم رشته های تحصیلی مان بود و اینکه من تهران هستم و او شمال.
تا اینکه یک بار که هردومان آنلاین بودیم برای اولین بار شروع به چت کردیم... باز هم در مورد شعر و فلان شاعر و فلان انجمن ادبی....

گاهی تقریبا هفته ای یکی دوبار با هم چت می کردیم و از این طریق همدیگر را بیشتر می شناختیم...و نوشته های جدید همدیگر را هم در وبلاگهایمان می خواندیم.در این مدت نه تنها همدیگر را ندیده بودیم(حتی عکس همدیگررا) بلکه هیچوقت تلفنی هم حرف نزده بودیم.
حدود سه چهار ماه به این ترتیب گذشت تا نزدیک عید من برایش نوشتم که ما داریم به شمال(تنکابن) می رویم.او در جواب شماره تلفن اش را نوشت و گفت شمال که آمدی به من زنگ بزن تا همدیگر را ببینیم.
من هم اصلا نمیدانستم فاصله تنکابن تا بهشهر که محل  زندگی اوست چقدر راه است...چند روزی گذشت تا ما به  تنکابن رفتیم.درتمام این مدت که من اورا می شناختم، مادرم هم با اشعار او آشنا شده بودند. چون من هرچه شعر خوب در اینترنت پیدا میکردم برای مادرم که خودشان هم شاعر هستند می خواندم.بنا براین مادرم بدون اینکه بدانند او کیست از طریق شعرهایش  کمی با او آشنا بودند.

من که نمیدانستم چطور باید با وجود پدر و برادرم با او در شهری غریب قرار بگذارم، موضوع را به مادرم گفتم. مادرم که گمان می کردند موضوع فقط یک دیدار شاعرانه است قبول کردند.
و من هم برای اولین بار به او زنگ زدم. خودش گوشی را برداشت. و من گفنم که الان ما تنکابن هستیم.او گفت برنامه ها و شیفت بیمارستان را جور می کنم و فردا میام. اما وقتی من فهمیدم فاصله بهشهر تا تنکابن پنج- شش ساعت راه است با خودم گفتم بعید است بیاید! آنهم توی عید با این شلوغی جاده ها!
شماره موبایلم را دادم که اگر آمد بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم.
فردا شد و من دل توی دلم نبود که اگر بیاید من کجا و چطوردور از چشم پدر و برادرم با او قرار بگذارم....زمان گذشت و حدود ساعت چهار بعد از ظهر روز چهارم  فروردین  درحالیکه  خانواده در حال استراحت بودند زنگ زد و گفت رسیده.و به خاطر شلوغی راه به جای پنج شش ساعت، نه ساعت توی راه بوده!
من گفتم بگذار ببینم چطور میتوانم برنامه را جور کنم. جاییکه ما اقامت داشتیم خارج از شهر بود و من نمی توانستم این مسیر را تنها بروم. به مادرم گفتم و خلاصه به سختی پدر و برادر را به بهانه ای راضی کردیم. در این فاصله سیامک چند بار زنگ زد و چون هیچکدام شهر را خوب بلد نبودیم بالاخره یکجا قرار گداشتیم و من به او گفتم که با مادرم میایم.
او مشخصات خودش را گفت که فلان لباس تنم است و من هم گفتم که با چه ماشینی میاییم.     
 بالاخره رسیدیم.ایستاده بود کنار یک پل.سوار ماشین شد.من  حواسم به رانندگی بود و او با مادرم در مورد شعرحرف می زد. رفتیم یک  کافی شاپ نشستیم. و باز هم در مورد شعر و شاعری صحبت کردیم.
تا اینکه  زمان گذشت  و پاشدیم که او دوباره  ماشین بگیرد و تمام این راه را برگردد بهشهر.و من تمام مدت فکر می کردم چطور ممکن است کسی این همه را ه را بیاید  برای  دیداریکساعته کسی!!

خواستگاری:

بعد از آن ارتباطمان بیشتر اینترنتی و گاهی هم تلفنی ادامه پیدا کرد...بعضی وقتها که دلم گرفته بود یکدفعه توی اینترنت پیداش می شد و چت می کردیم و دلم کلی باز میشد...
دفعه دوم که همدیگر را دیدیم اردیبهشت ماه، برای نمایشگاه کتاب بود که به تهران آمده بود و با دوستان قرارگذاشتیم و همگی به نمایشگاه رفتیم. دیدار کوتاهی بود و حتی فرصت نشد چند کلمه ای با هم حرف بزنیم ...
و دیدار سوم در یک قرار دسته جمعی اینترنتی در سفره خانه حاجی بابا بود که آنهم در جمع دوستان گذشت.. بنابراین عمده ارتباطمان از طریق اینترنت بود و نه در دیدارهای حضوری.یک بار دیگر هم در منزل یکی از دوستان مشترک اینترنتی همدیگر را دیدیم و دفعه بعد در یک شب شعربود که آنجا بیشتر توانستیم با هم همصحبت شویم.این پنج دیدار در طول چهار ماه صورت گرفت... این مدت برای او کافی بود که مرا بشناسد و تصمیم خودش را بگیرد.روز بعد از آخرین دیدارمان در شب شعر، از سر کار برمیگشتم و در مترو بودم که زنگ زد... تمام راه خانه را موبایل به دست، توی تاکسی و اتوبوس و خیابان حرف زدیم...
همان شب دوباره زنگ زد...گفت که الان باید بروم سر کار و فقط زنگ زدم که چیزی را بهت بگویم که تا حالا به هزار زبان گفته ام........ .و از من خواستگاری کرد.

مدت یک ماه و نیم هرشب دو سه ساعت با هم تلفنی حرف می زدیم تا من بتوانم او را بهتر بشناسم و تصمیم خودم را بگیرم.در این مدت چون او شمال بود و من تهران زیاد نمی توانستیم همدیگر را ببینیم و عمده ارتباطمان از طریق تلفن بود و او  سعی می کرد در این صحبت ها خودش را به من بشناساند. دفعه اول تنها به خانه مان آمد و با خانواده ام آشنا شد و موضوع را به مادرم گفت…من خودش را تقریبا شناخته بودم…با توجه به اینکه در مورد ازدواج هرگز نمی شود صد در صد مطمئن بود  و به شناخت رسید مگر اینکه دل به عشق بسپاریم….عشق، نه احساسی خام و زودگذر که البته تشخیص بین این دو با تدبیر ممکن است. اما مشکل اصلی من این بود که  باید شهرم را ترک می کردم و برای زندگی با او به شمال می رفتم و این مساله تصمیم گیری را برای من خیلی دشوار می کرد.من سرکار می رفتم و از شغلم خیلی راضی بودم… دوستان زیادی داشتم که مدام آنها را می دیدم و دوری از آنها و به خصوص از خانواده ام برایم بیشتر شبیه یک کابوس بود….اما… او ارزش همه اینها را داشت… شاید از دست دادن این چیزها تاوان به دست آوردن او بود….او که عشق مبنای اصلی زندگی اش است و بر این پایه جلو آمده بود و به عشق خود ایمان داشت….
دفعه بعد با خانواده اش آمد. خانواده هامان تفاوت زیادی با هم نداشتند و مادر هردومان فرهنگی اند و خوشبختانه مساله ای برای بروز اختلاف وجود نداشت.

ازدواج:

چند روز بعد از این خواستگاری رسمی و درست یک ماه و نیم بعد از آن شب که موضوع را به من گفت من تصمیم خودم را گرفتم… و به او جواب مثبت دادم. به همان یقینی رسیده بودم که او در خودش دیده بود.شعار عشق و عاشقی خیلی ها سر می دهند اما باید سره را از ناسره تشخیص داد. در این مدت احساس من به او روز به روز بیشتر می شد و خصلت های بهتری در او کشف می کردم… موضوع بسیار مهم علایق مشترک ما بود به چیزهایی از قبیل شعر و موسیقی که نه به عنوان یک سرگرمی بلکه به عنوان اصول مهم زندگیمان به آنها نگاه می کنیم که با وجود اختلاف بسیار در رشته های تحصیلیمان(پزشکی و مهندسی برق)، باعث می شد حرف همدیگر را به خوبی درک کنیم.

به هرحال من بعد از مدتی از کارم استعفا دادم و راهی دیار سبز شمال شدم! و الان یکسال است که در اینجا زندگی می کنم.و او با لطف و مهربانی اش نمی گذارد من هیج احساس غربت و تنهایی کنم. تقریبا ماهی یک بار به تهران می رویم تا من خانواده و دوستانم را ببینم.

گلاره جمشیدی(وبلاگ گلاره و نارنج طلا)& سیامک بهرام پرور( وبلاگ شاعرانه ها)

 

ماجرای طلاق یک زوج اینترنتی

براساس سرگذشت واقعی صبا. ع

قبل از این که شروع کنیم می خواهم خواهش کنم که اسم های ما محفوظ بماند. نه این که بین شما و اعضای نشریه تان بماند، بلکه فقط بین خود من و شما بماند. می دانیدکه به شما اعتماد می کنم و این حرف ها را می زنم و این را هم می دانم که نباید به خبرنگارها اعتماد کنم.
شاید خیلی ها ندانند که چت کردنشان با آدم خاصی از کی شروع شده است، اما من تاریخ دقیق شروع چت کردنم با صادق را خوب می دانم. این اطلاع دقیق هم برای این است که هر سال سالگرد ازدواجمان را در آن تاریخ جشن می گرفتیم.
از یک جای  معمولی شروع شد؛ یک شب که خوابم نمی برد وبه عادت همیشگی آن لاین شده بودم، توی یکی از اتاق ها با صادق آشنا شدم.
فکر می کنم دو هفته بعدش با هم قرار گذاشتیم. توی یکی از بستنی فروشی های فلکه زنبیل آباد قم. من عادت داشتم و دارم که افراد مجازی را خیلی سریع به افراد واقعی تبدیل کنم و برای همین زود قرار می گزارم.
سر وقت آمد و همین وقت شناسی اش را هنوز هم دوست دارم. البته دلیل هم داشت؛ کارمند بانک بود و کارمندهای بانک اصولا وقت شناس و حسابگر هستند.
شاید منظورتان از این سوال که چقدر طول کشید تا مسأله ازدواج مطرح شود فاصله بین آشنایی و خواستگاری باشد، اگر این باشد دقیقا یک سال طول کشید. یعنی درست سالگرد اولین چتمان آن لاین بودیم و از من پرسید که می تواند از من خواستگاری کند؟ من هم جواب دادم البته که می تواند اما نباید حتما منتظر جواب بله باشد، بلکه باید فکر کنم. البته می خواستم اذیتش کنم. این یک سال آن قدر شناخته بودمش که بدانم قصد خواستگاری دارد.
نه، عروسی مان خیلی مجلل نبود. تالار پیوند قم را خیلی ها می شناسند. اول جاده  اصفهان است. مهریه 110 سکه بهار آزادی بود. به کسی هم نگفتیم که از طریق چت آشنا شدیم، به جایش گفتیم که توی بانک (...) که صادق در آن جا کار می کرد، آشنا شده ایم.
اول ازدواج مان مثل هر ازدواجی خوب بود. برادر صادق به عنوان کادوی سر عقد یک لپ تاپ بهمان داد که وقتی صادق سر کار بود، با آن سرگرم بودم و طبق قولی که اول ازدواج به هم داده بودیم، چت نمی کردم.
درسته. مشکل ما هم از وقتی شروع شد که فهمیدم صادق به قولش عمل نمی کند. صادق به چت کردن معتاد بود و نمی توانست این اعتیاد را ترک کند. شب ها وقتی من می خوابیدم، بلند می شد و سراغ لپ تاپ می رفت. یکبار توی آشپزخانه  مچش را در حال چت کردن گرفتم. اگر فقط چت کردن بود، شاید خیلی مهم نبود، ولی با بعضی ها قرار می گذاشت و در جواب اعتراض من می گفت که فقط می خواهد بداند چه کسی پشت آی دی پنهان شده است.
اوایل حتی این کارش هم قابل تحمل بود. چرا که کسانی که در پشت آی دی ها  پنهان شده بودند، همه پسر بودند، ولی وقتی فهمیدم که بعضی از ملاقاتی هایش دختر هستند، اولین دعوای سخت زندگی مان شروع شد. 1 هفته قهر بودیم تا این که با سوئیچ یک ماشین و شیرینی دنبالم آمد و آشتی کردیم. البته قول داد که دیگر چت نکند، اما نتوانست! مشاوره رفتیم، تعهد محضری داد، ولی باز هم به اعتیادش و بعد قرار گذاشتن هایش برگشت.
دو سال زندگی کردیم و وقتی بعد از یک حاملگی ناخواسته، به خاطر واکسن سرخچه و سرخک، بچه ام را سقط کردم، تصمیم به جدایی گرفتم و او هم قبول کرد. همه مهریه ام را به اضافه ماشین که به نامم بود، گرفتم.
نمی دانم. شاید تقصیر من بود که فکر نکرده بودم که کسی توی چت با من آشنا شده است، نمی تواند از چت کردن دست بردارد، شاید هم تقصیر صادق بود. به هر صورت گذشت و برای من تجربه ای شد که به چت و آدم های اهل آن اعتماد نکنم.
جواب این آخری بله است. هنوز هم گاه گاهی همدیگر را آن لاین می بینیم و سلام و علیکی می کنیم؛ دشمن که نیستیم!

 

تمام مطالب بالا بر گرفته از نشریه الکترونیکی موازی است



هیچ صدقه ای نزد خدا، محبوب تر از حقگویی نیست.
حضرت محمد (ص)

عاقل و خردمند کسی است که چون از او نصحیت خواهند خیانت نکند.
امام حسن مجتبی (ع)

فصل بهار روح زمان هاست.
امام رضا (ع)

هدفی که شتابزده و سطحی انتخاب شده باشد، با اولین ناملا یمات و سختی ها به دست فراموشی سپرده می شود.

                            زنان حامیان ونظم دهندگان هستى اند                                      

                                           گابریل گارسیا مارکز

 

آرزویم این است که بتوانم آنچه را دیگران در دهها جلد کتاب مى گویند، در ده جمله بگویم

. ویلهلم فردریش نیچه

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نسیم دوشنبه 5 اردیبهشت 1384 ساعت 07:04 ب.ظ http://abji-nasim.persianblog.com

سلام...خوبی عزیز...اول شدم...خوب شعری که اول متن نوشتی خیلی با معنی و زیباست...و اما ازدواج اینترنتی...تا جایی که من دیدم موفق نبوده...این روزها به کسی که سالها میشناختی نمیتونی اعتماد کنی وای به حال بقیه...موفق باشی بهم سر بزنی خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد