ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
و رسیدن ٬ یعنی عبور کردن ... یعنی گذشتن ... یعنی رد شدن !
فرصتی نیست تا بیندیشم
فرصتی نیست تا رسیدن مرگ
من به امید قطره ای باران
له شدم زیر دانه های تگرگ
فرصتی نیست تا بیندیشم
وقت رفتن همیشه نزدیک است
جاده ها پر ز اشتیاق منند
آسمان هم همیشه تاریک است
فرصتی نیست تا بیندیشم
شعله شمع رو به خاموشیست
لحظه ها را ز یاد خواهم برد
بهترین چاره هم فراموشیست
فرصتی نیست تا بیندیشم
ساده می گویمت خداحافظ
و تو را می سپارمت به خدا
و خداحافظت ... خداحافظ
سلام عزیزم ممنون بهم سر زدی...کیان جان متنت خیلی زیبا بود ولی اون عکس...من که تنم لرزید...به هر حال همیشه آرزوی فراموشی با ماست...ولی نیندیشیدن ...کاش ممکن بود...خوش باشی
مادر بزرگ احساس کرد کسی به در میزنه.....خیلی تعجب کرد.....با خودش گفت: آخه من که کسی رو ندارم که بیاد سراغم.....اونم این موقع......یه کمی ترس ورش داشت....بلند داد زد: کیه...؟؟؟ هیچ صدایی نشنید...... ولی بازهم احساس کرد کسی داره درو تکون میده........دوباره داد زد: گفتم کیه.....ولی این بار هم کسی جواب نداد......
مادر بزرگ اینبار خیلی ترسید.....
سلام
از وبلاگ زیبا و جالبت خوشم اومد
اگه دوست داشتی به کلبه منم سری بزن
موفق باشی