ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
پرنده در قفس خویش ،
خواب میبیند ...
که باد بی نفس است
و باغ تصویری ست ...
امروز صبح کلاغ خوان بود که چشمانم باز شد به روی پنجره نیمه باز
پنجره دوست دارد شبها باز باشد
سکوت رد می شود از لای پنجره سر می خورد توی اتاق و با نسیم عشقبازی می کند
نیمه شب ها گاهی دست و پای نسیم می رود روی پر و بالم
لذتی دارد لذت بردن از لذت
مدتیست صبح یاد گرفتم که اول به خدا سلام کنم
سلام کردن به خدا مثل نفس عمیق می ماند روی یک قله سبز
آدم خودش می تواند همه احساساتش را بسازد ...
زیبا که نگاه کنی توی زشتی ها باز یک چیزهای کوچک زیبا پیدا می شود
یادم می آید یک مورچه برایم تعریف می کرد برای نامزدش یک دانه کرک قاصدک برده بود
آدم هرچقدر نزدیک تر باشد به سطح زمین قدر آسمان را بیشتر می داند
...
امروز دلم نان تازه می خواست با ریحان تازه چیده از لب چشمه ای که در عمق یک جنگل جوشیده باشد
نان داغ از سرکوچه می شد چید ریحان را گفتم باشد بعد
از در اتاق تا در حیاط آنقدر دلیل برای فکر کردنم به خیلی چیزها بود که نزدیک بود گم شوم بینشان
از جوانه های تازه روییده گرفته تا چند تا گنجشک بازیگوش که سر اولین بوسه را چه کسی بکند دعوا می کردند
گفتم بوسه باز یک چیزهایی آمد توی فکرم
یادم می آید یکنفر می گفت واحد بوسه ماچ است
پدر بزرگ وقتی مرا می گرفت توی بغل گنده اش که دو تا ماچ , بوسه ام بکند مور مورم می شد
صورتش را که مزه قلقک و دود سیگار می داد می چسباند به گونه ام
حس می کردم یک چیزهایی را منتقل می کند به من
حالا می فهمم که خیلی چیزها بود
کبوترها بوسه هاشان خیلی خوشمزه است
هر چه توی دلشان است وقت بوسه می ریزند توی دل هم
همین تازه گی ها بود فهمیدم کبوترها اگر بچه هاشان را روزی شش هفت بار محکم نبوسند , طفلک دلش خالی می شود می میرد
در خانه که آغوشش را باز کرد به رفتنم دیدم بیرون هوا جور دیگریست
آسمان بنفش است و زمین سفت
قدم زدم تا سر کوچه
بوی نان داغ می آمد
با خودم فکر کردم چقدر این بو دلیل خوبی است برای خندیدن از ته دل
برای ذوق کردن و به چیزهای خوب فکر کردن
- آقا چند تا ؟
- توی دلم گفتم هزار تا , هزارها تا , چیزهای خوب را باید زیاد گرفت
- آنقدر که آدم از زیادی چیزهای خوب پر شود
- دلم از سینه داد زد
- یکی ...
دل من همیشه از هر چیز یکی می خواهد
از شلوغی خوشش نمی آید
دل است دیگر, آدم که نیست
یآدم آمد چیزهای خوب زیاد است
از هر کدام یکی را هم که بگیری آنقدر پر می شوی که احساس خالی بودن نکنی
آدم اگر چند تا خدا داشت هیچوقت آدم نمی شد
می شد یک چیز هر دم بیل
یک چیز را باید انتخاب کرد , کشفش کرد, ذره ذره اش را شناخت ,
دانه دانه اش را بویید , بوسه بوسه اش کرد گذاشت لب طاقچه دل
...
یادم می آید یکبار از خدا پرسیدم :
- خدای من , تو که سینه ای به این بزرگی دادی به آدم , تو که از هر چیز خوب دو تا دادی برای تنش ,
- چرا توی سینه یک دل کاشتی و آنطرفش را گذاشتی خالی و سوت کور؟
- خدا تاملی کرد و توی گوشم زمزمه کرد :
- اگر جایی خالی باشد از چیزی , حکمتی دارد این خلاء ,
سینه جا دارد برای دو تا دل قبول , آفریدمت برای جستجو ,
همه چیز را سر جای خودش گذاشتم دانه به دانه , یک جای خالی اش را هم تو پر کن , از هر چه خواستی ,
خواستی یک دل دیگر , خواستی چیزهای دیگر
گفتم :
- خب مهربان من , آدم دلش نمی آید دل یکنفر را بردارد بگذارد جای خالی سینه اش ,
جواب داد با لبخند :
- دل نمی توانی برداری , دلت را بده
و من پاسخی نداشتم .... !
سلام
مطلب هم قشنگ بود هم جالب استفاده کردیم