آغازی دوباره . . . !
اشتباه همیشه از شاپرک های عاشق نیست
باور کن ؛
شقایق هم دگر آن شقایق نیست . . .
به نام او
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود
یکی مث من عاشق یکی مث تو بود
اومد که فریاد بزنه
اما دیگه نایی نداشت
می خواست بمونه پیشش ولی
تو قلب اون جایی نداشت
آی بیوفا، آی بیوفا
آی تو که تنهام میذاری
تو قاب عکست جای من
عکس کیو میخوای بذاری
برو برو که مثل تو زیاده تو دنیا واسم
بروبرو ، ولی بدون که دیگه جایی نداری تو دلم
زدم به سیم آخر و
گفتم ولش کن بی خیال
اون واسه من یار نمیشه
بی خیال این عشق محال
گفتم توی مرام من
منت کشی نیست با مرام
می خواد بره خوب به درک
همینه که هست ، ختم کلام
برو برو که مثل تو زیاده تو دنیا واسم
برو برو ولی بدون که تا ابد جایی نداری تو دلم
روزگار سختی است ...........!
آدمها خشکند ... حقایق تلخند ..... رویاها شوکران !
جوی های روان تنگ اند و درختان قطور ضعیف !
خورشید گرم است و سوزان .. ماه بی خیال و فروزان !
می دانم . من می دانم . تو هم می دانی ... همه می دانند ... روزگار عجیبی است !
انسانها در میان خرابه هایی که زیبایشان می نامند می زیند و به آن عشق می ورزند .
و اینچنین بر حقارت خود دامن می زنند ...
و من به دور از هیاهوی آدمک های دل خوش ... همچنان در خود فرو می روم .
هر چه بیشتر در میانشان می زیم دورتر می شوم و غربیه تر !
آری ... معصومیت کودکیهایم گم شده است ،
اما من هنوز هم همان کودک عاشقم و ساده دل !
و همچنان در انتظار ،
در انتظار ظهور باغی از جنس اقاقی ،
که مرا از خود و خویشتن ها برهاند و به سر منشا خود بازگرداند .
و رسیدن به خدایی که در این نزدیکیست ...
من اینجا تنها ماندم ،
خدایا مرا به بغضی که از تو می شکند بسپار ،
مرا به باد های تندِ رهاکننده ی گویا ... مرا تا همیشه به باران شوینده بسپار .
پروردگارا ، انتظار سخت ترین مجازاتی است که برایم در نظر گرفته ای !
مرا ...... ببـــــــر .
یک حقیقت تلخ : من انسانم ، مانند دیگران …
کاش گوشی داشتم برای شنیدن ،
تا حرفهایم را به دور از برداشتهای شما می گفتم .
کاش چشمی داشتم که به دور از هر نیازی ساعتها به تماشایش می نشستم ،
« می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب ... »
نمی دانم ، انگار نیاز به سفری دیگر دارم ،
سفر به خویشتن خویش ،
دور از تمام دلبستگیهایم ،
کتابهایم و هر چه جز تصرف وجودم کار دیگری نمی کند .
فرصتی نمانده است ...
کتاب کودکی ام را برگ برگ خواندم
کتاب جوانی ام را فصل فصل
یادم باشد دیوانگی ام را سطر سطر بخوانم
شاید چند برگی بیشتر نمانده نباشد ، نمی دانم ...
می خواهم رها از هر چیز بروم به دور دست
آنجا که نام از چهره ام پرواز می گیرد ،
آنجا که دیگر درد پایه های جاودانگی را به لرزه در نمی آورد ،
آنجا که زمان بی رحمانه بر تو هجوم نمی آورد ،
و دیگر فرمانبر ساعتها نیستی
پرنده در قفس خویش ،
خواب میبیند ...
که باد بی نفس است
و باغ تصویری ست ...
امروز صبح کلاغ خوان بود که چشمانم باز شد به روی پنجره نیمه باز
پنجره دوست دارد شبها باز باشد
سکوت رد می شود از لای پنجره سر می خورد توی اتاق و با نسیم عشقبازی می کند
نیمه شب ها گاهی دست و پای نسیم می رود روی پر و بالم
لذتی دارد لذت بردن از لذت
مدتیست صبح یاد گرفتم که اول به خدا سلام کنم
سلام کردن به خدا مثل نفس عمیق می ماند روی یک قله سبز
آدم خودش می تواند همه احساساتش را بسازد ...
زیبا که نگاه کنی توی زشتی ها باز یک چیزهای کوچک زیبا پیدا می شود
یادم می آید یک مورچه برایم تعریف می کرد برای نامزدش یک دانه کرک قاصدک برده بود
آدم هرچقدر نزدیک تر باشد به سطح زمین قدر آسمان را بیشتر می داند
...
امروز دلم نان تازه می خواست با ریحان تازه چیده از لب چشمه ای که در عمق یک جنگل جوشیده باشد
نان داغ از سرکوچه می شد چید ریحان را گفتم باشد بعد
از در اتاق تا در حیاط آنقدر دلیل برای فکر کردنم به خیلی چیزها بود که نزدیک بود گم شوم بینشان
از جوانه های تازه روییده گرفته تا چند تا گنجشک بازیگوش که سر اولین بوسه را چه کسی بکند دعوا می کردند
گفتم بوسه باز یک چیزهایی آمد توی فکرم
یادم می آید یکنفر می گفت واحد بوسه ماچ است
پدر بزرگ وقتی مرا می گرفت توی بغل گنده اش که دو تا ماچ , بوسه ام بکند مور مورم می شد
صورتش را که مزه قلقک و دود سیگار می داد می چسباند به گونه ام
حس می کردم یک چیزهایی را منتقل می کند به من
حالا می فهمم که خیلی چیزها بود
کبوترها بوسه هاشان خیلی خوشمزه است
هر چه توی دلشان است وقت بوسه می ریزند توی دل هم
همین تازه گی ها بود فهمیدم کبوترها اگر بچه هاشان را روزی شش هفت بار محکم نبوسند , طفلک دلش خالی می شود می میرد
در خانه که آغوشش را باز کرد به رفتنم دیدم بیرون هوا جور دیگریست
آسمان بنفش است و زمین سفت
قدم زدم تا سر کوچه
بوی نان داغ می آمد
با خودم فکر کردم چقدر این بو دلیل خوبی است برای خندیدن از ته دل
برای ذوق کردن و به چیزهای خوب فکر کردن
- آقا چند تا ؟
- توی دلم گفتم هزار تا , هزارها تا , چیزهای خوب را باید زیاد گرفت
- آنقدر که آدم از زیادی چیزهای خوب پر شود
- دلم از سینه داد زد
- یکی ...
دل من همیشه از هر چیز یکی می خواهد
از شلوغی خوشش نمی آید
دل است دیگر, آدم که نیست
یآدم آمد چیزهای خوب زیاد است
از هر کدام یکی را هم که بگیری آنقدر پر می شوی که احساس خالی بودن نکنی
آدم اگر چند تا خدا داشت هیچوقت آدم نمی شد
می شد یک چیز هر دم بیل
یک چیز را باید انتخاب کرد , کشفش کرد, ذره ذره اش را شناخت ,
دانه دانه اش را بویید , بوسه بوسه اش کرد گذاشت لب طاقچه دل
...
یادم می آید یکبار از خدا پرسیدم :
- خدای من , تو که سینه ای به این بزرگی دادی به آدم , تو که از هر چیز خوب دو تا دادی برای تنش ,
- چرا توی سینه یک دل کاشتی و آنطرفش را گذاشتی خالی و سوت کور؟
- خدا تاملی کرد و توی گوشم زمزمه کرد :
- اگر جایی خالی باشد از چیزی , حکمتی دارد این خلاء ,
سینه جا دارد برای دو تا دل قبول , آفریدمت برای جستجو ,
همه چیز را سر جای خودش گذاشتم دانه به دانه , یک جای خالی اش را هم تو پر کن , از هر چه خواستی ,
خواستی یک دل دیگر , خواستی چیزهای دیگر
گفتم :
- خب مهربان من , آدم دلش نمی آید دل یکنفر را بردارد بگذارد جای خالی سینه اش ,
جواب داد با لبخند :
- دل نمی توانی برداری , دلت را بده
و من پاسخی نداشتم .... !
گاه آرزو می کنم، If Only You Could Be Me می توانستی چند صبا حی چون من باشی... for a Moment… Sometimes I wish you could step into my shoes for just a little while__ بیندیشی آن چیز که من می اندیشم؛ to think what i think; ببینی آن چه من می بینم؛ to see what i see احساس کنی آن گونه که من احساس می کنم؛ to feel what i feel; در یابی آشفتگی،ترس،تحسین و to understand the confusion,the fear,the admiration, دوستی را که نسبت به تو احساس می کنم، and the friendship i feel toward you__ همه را یکباره و با هم. all at once. اگر می توانستی حتی برای لحظه ای در ذهن من زندگی کنی؛ If you were able to live inside my mind,even for a moment, می توا نستی ببینی که دنیای من چگونه سرشار از مسئولیت هاست، you would see thet my world is filled with so mony responsibilities, و عجیب آن که اغلب به تو می اندیشم. yet so often my thoughts are of you . می دیدی که چه شادی را به من ارزانی داشته ای. you would see what joy you've brought to my life. می دیدی که تا کجا شادمانم که می توانم لبخند بزنم، you would see how much it means to me to be able to smile, بخندم،سر خوش باشم و آزاد چون کودکان. to laugh,to feel good,to feel free ,like a child__ این همه را ا ز تو دارم. just because of you |
یادداشت های شبانه ی یک دیوانه ...
گاهی اوقات که تنها می شوم فکر میکنم به زندگی به گذشته و آینده ... سالهای سپری شده و روزهای باقیمانده ... و به این نتیجه میرسم که شاید هنوز هم بتوان امیدوار بود. امید به... تمرکز بیشتری می کنم امید به ... جای این سه نقطه حتما چیزی می توانم قرار دهم . می گردم. در تمام لایه های حافظه ام ... نه، اشتباه کردم ، می دانم که نمی شود تمام لایه های حافظه را گشت . بعضی لایه ها بهتر است پاک شود. حافظه زیاد هم چیز جالبی نیست. بعضی وقتها عذابت می دهد .
گاهی اوقات خاطرات لب ریز می شوند . مثلا آن روز که کنارش بودم و او آرام در آغوشم گرفت و من لبهایش را می بوسیدم دوباره یکی از خاطرات با بی حیایی خودش را بیرون انداخت. نباید یادم می افتاد که چند ماه پیش لبهای یک نفر را می بوسیدم . سعی می کنم فراموش کنم. این تکرار بی رویه عشق بازی عذابم می دهد. عشق بازی ، نه نمی شود به این چیزها عشق بازی گفت. این آدمها که هر بار عاشقشان می شوی و چند صباحی بعد متنفرت می کنند.
قرار بود جای این سه نقطه را پیدا کنم. ولی گردش در خاطرات از هدف دورم کرد. روی تخت نشسته ام . تمرکز می کنم. تلفن زنگ می زند . افکارم را پخش می کند. صدایش وسوسه انگیز است. مهم نیست چه کسی پشت خط باشد. بلند می شوم سیم تلفن را قطع می کنم. دوباره بر می گردم و روی تخت دراز می کشم .
روبرویم یک پشه می بینم. پشه ای که بطور دقیقی هم سطح با دیوار است. شاید این پشه را صبح کشتم . خون زیادی خورده است . کشتنش فایده ای نداشت. باید قبل از آنکه خونم را بمکد می کشتمش .حالا جسدش روی دیوارست ، باید پاکش کنم .
قرار بود کلمه ای را به جای سه نقطه قرار دهم. امیدواری به ... . مطمینا به هیچ کس امیدی ندارم. آدمها را نباید زیاد جدی گرفت. تنهایی بهتر است و کتاب خواندن و چیز نوشتن به جای صحبتهای شبانه با تلفن ... این نعمت بزرگی است. ولی گاهی اوقات حافظه اذیتم می کند و دستانم نیز از نوشتن برخی واژه ها ناتوان می شوند ... دوستت دارم را نمی توانم راحت بیان کنم ... مثل دروغ گفتن می ماند . لابلای تمام افکارم رخنه می کند . مثل زیر نویس های تبلیغاتی که مدام زیر تلویزیون می گردند.هر چیزی که زمانی دوست داشتنی باشد ، تنفر برانگیز هم می شود. دوست داشتن مثل گذاشتن شی یی ست در گوشه ی خالی فکرت. تا وقتی چیزی نبود تو احساس خالی بودنش را نمی کردی. ولی حالا که این قسمت را پر کردی دردسرت آغاز می شود . یک روز که چشمت را باز کنی و ببینی که جایش خالیست تمام می شوی.
شب از نیمه هم گذشته. هنوز روی تخت دراز کشیده ام . خانه ساکت است. همه خوابیدند. می روم روی تراس. به اتاقت خیره می شوم. چراغهایش خاموش است. یادم می آید تمام شبهایی که روی تراس می آمدم سایه ی تو را پشت پنجره می دیدم . هیچ وقت ندیدمت ولی می دانستم کسی هست که از پشت پنجره مرا نگاه می کند. چه حس خوبی ... یکبار کنجکاو شدم که ببینمت . سعی کردم از مادرم درباره اتاقت سوالی بپرسم. ولی مادر هم چیزی نمی دانست.
مدتهاست که از تو هم دیگر خبری نیست . دیگر سایه ات را پشت پنجره نمی بینم . مرا از یاد برده ای. یادم نمی آید چند روز گذشته است شاید چند سال ... چه فرقی می کند. نمی توانم زندگی را مجموع روزها ، ماهها و سالها بدانم. زمان واحد خوبی برای اندازه گرفتن نیست. گذشته گذشته است. حالا یک روز پیش یا صد روز پیش. زندگی مجموعه ی چند داستان کوتاه است. داستانهای کوتاهی که گاهی به اندازه یک رمان طولانی می شوند و گاهی هم در چند سطر خلاصه می شوند و در نهایت تمام می شوند ...
نه حسرتها حسرتند
نه داشته ها آرزو
بی سایه در عین همزادگی
بی عشق در عین نیازمندی
پیر عقل دیرزمانی ست که نوری چهره اش را بر نمی تابد
گل فروش دوره گرد
- بر سر بازار-
دل حراج میزند
دریغا که این روزها
رونق شکسته بندها به دل شده
چه خوش آب و هوایی ست در پس گود
و چه ناخوش احوالی در عمق بی نهایت دل قاصدک
نه حرفی بر سر خوانی
نه ذوقی در نگاه مجنون صفت امروز
کجا فریادی تا برآید
بر این حرف به گل مانده ...