* زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد *
رسم زندگی این است ...
یک روز کسی را دوست داری
و روز بعد تنهایی
به همین سادگی !!
او رفته است
و همه چیز تمام شده است
مثل یک مهمانی که به آخر می رسد
و تو به حال خود رها می شوی ...
چرا غمگینی ؟
این رسم زندگیست
تو نمی توانی آنرا تغییر دهی
پس تنها آوازی بخوان !
این تنها کاریست که از دستت بر می آید ٬
... آوازی بخوان ...
زمستان در کوچه های زندگیش لانه کرده بود . این را از چهره رنگ پریده و نگاه سردش می شد خواند، برق امید در چشمانش رفته رفته به خاموشی می گرایید. اما... اکسیری از شور و عشق ، قطره قطره در شریا نهایش جاری شد. گونه هایش دوباره سرخی گرفتند . شوق در نگاهش جوانه زد. خورشید امید در چشمانش درخشیدن گرفت . حالا... در کوچه های زندگیش بهار ترانه می خواند. ترانه عشق و ایثار فرا رسیدن گا مهای سبز بهار، بر بهار افرینان فرخنده باد. در استانه سال نو و بهار نو ، پیروزی ، تندرستی و سربلندی روز افزونتان را از بارگاه ایزد منان خواستارم . عید همه مبارک سال خوبی داشته باشید موقع سال تحویل منم دعا کنید. |
DREAMS
|
*.*.*.*.*.*
چقر کلمه عشق برایم غریب شده است
کلمه ای که امروزه شده بازیچه ی لبهای دخترک ها و پسرک هایی که برای رسیدن به خواسته
های غیر انسانی خود از ان استفاده می کنند. عشق ! هر چه فکر می کنم نمی دانم مفهوم
این کلمه چیست. یعنی واقعا عشق همان کلمه ای است که انها ازش استفاده می کنند.
بهتر است سری به کذشته ها و به عشق های کذشته بزنیم . انها معنی واقعی عشق را
فهمیدن و درک کردن . عشق های زیبایی همانند شیرین و فرهاد . لیلی ومجنون .
اما نه نمی شود این عشق ها را هم باور کرد . دارم کم کم به این باور می رسم که عشق
گذشته هم کذایی وزود گذر بوده. وای خدای من ! من بجای اینکه عاشق بشوم دارم متنفر
می شوم .یعنی چه بر سر من و این ادمک ها امده که یکی از بهترین و قشنگ ترین احساس
ادمی را فراموش کرده ایم . گویند زندگی بدون عشق مرگ است .
پس مرگ زندگی ما ادم ها نزدیک است
_________________
عاشقی یعنی دیوانگی
صفای با وفایی شما
Recognize your gifts and unique talents and put them to good use.
Dream of what you can become, but accept and value the person you are now.
Acknowledge your flaws, but don't underestimate yourself because of them.
Reach for the impossible and do the best job you can do.
Treat yourself well. Take good care of you.
Believe you deserve the best, that you deserve to be loved.
and others will love you for love begets love.
|
بیای ببینی که همه حلقه زدن دور و برت
الهی که روز وصال طوفان شه از سمت شمال
هیچ از اون روز نمونه به جز گلهای پرپرت
قسم می خوردی با منی، قسم می خوردی به خدا
خدا الهی بزنه تو کمرت تو کمرش
من اهل نفرین نبودم چه برسه که تو باشی
بیاد الهی خبرت، بیادالهی خبرش
عمرت الهی کم نشه اما پر از غصه باشه
زجرهائی که به من دادی، بکشی تا آخرش
الهی که یک روز خوش از تو گلوت پائین نره
رسوای عالمت کنن اون چشمای در به درت
قسم می خوردی با منی، قسم می خوردی به خدا
خدا الهی بزنه تو کمرت تو کمرش
من اهل نفرین نبودم چه برسه که تو باشی
بیاد الهی خبرت بیادالهی خبرش
اینکه رها کردی منو می ارزه به دردسرش
هر چی بدی کردی به من
الهی اون با تو کنه
ببینی دیگری به جات، رفته شده همسفرش
الهی سقف آرزوت خراب بشه روی سرت
*****************
شبها که سکوت است وسکوت است وسیاهی
آوای تو می خواندم از لا یتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شبها که سکوت است و سکوت است وسیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش میدهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ازل هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هر چه تو گویی وتو خواهی
HAPPY VALENTINE
برای دوست داشتن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد و قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند و قلبی که بپذیرد
قلبی برای تو و قلبی برای آن کسی که
خود را در آغوش او آرام بیابی
در شرایط سخت همواره در کنار او باشید و او را تنها نگذارید
زیرا در این شرایط هست که دوست به شما نیاز دارد
هیچ کس نمی تونه به دلش یاد نده که نشکنه ولی می تونه بهش یاد بده که اگه روزی شکست لبه تیزش دست و دل اونی رو که شکسته نبره
به بهانه تجسم چشمهایت آئینه را شکستم
چشمانت هزار پاره شد
موفق و پیروز باشید
ارادتمند شما
|
حقیقت:
ـ والله زیاد نشنیدم
صداقت:
ـ اگه باشه خوبه
رفاقت:
ـ آی گفتی...
اعتراف:
ـ شاید یه بها
دروغ:
ـ شده مثل نفس کشیدن
اختیار:
ـ خیلی مهمه
گیر سه پیچ:
ـ سنگ مفت٬ گنجشک مفت
انتظار:
ـ مرگ وزندگی
سکوت:
...
دو خط موازی
ما به هم نمی رسیم آخر بازی همینه آخر عشق دوتا خط موازی همینه
دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.
آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .
خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .
خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .
آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهای سوزان ...
از کوهای بلند ...
از دره های عمیق ...
از دریاها ...
از شهرهای شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .
ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .
فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .
پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .
شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .
فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :
شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .
دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .
یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید
_________________
از دوست به دوست ... باشد که باشی ...حتی وقتی که من نبودم . .
~~~~~
اینم برای حدیث عزیز
تنها ماندم ... تنها ماندم ...
تنها با دل بر جا ماندم چون آهی بر لبها ماندم
راز خود را به کس نگفتم مهرت را به دل نهفتم
با یادت شبی که خفتم چون غنچه سحر شکفتم
دل من ز غمت فغان بر آرد دل تو ز دلم خبر ندارد
پس از این مخورم فریب چشمت شرر نگهت اگر گذارد
وصلت را ، ز خدا خواهم از تو لطف و صفا خواهم
کز مهرت ، بنوازی جانم عمر من به غمت شد طی
تو بی من ، من و غم تا کی دردی هست ، نبود درمانش
تنها ماندم ... تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم چون آهی بر لبها ماندم
بدون تو چه پروازی چه احساسی چه آوازی
تویی که از صدای من
شراب کهنه می سازی بیا خوبم که می دانم
در این
بازی نمی بازی !
نیازُ تو خودم کشتم
که هرگز تا نشه پشتم
زدم بر چهره ام سیلی
که هرگز وا نشه مشتم
من آن خنجر به پهلویم
که دردم را نمیگویم
به زیر ضربه های غم
نیفتد خم به ابرویــــــــم
مرا اینگونه گر خواهی
دلت را آشیانم کن
من آن نشکستنی هستم
بیا و امتحانم کن...!
بهانه
کنار آشنائی تو
آشیانه می کنـــــــــــم
فضای آشیــــــــــــــانه را
پر از تــــــــــــــرانه می کنـــم
کسی سوال می کند به خاطر چه زنده ای
و من برای زندگی
تو را بهانه می کنم
گفتگو با خدا . . .
خواب دیدیم
در خواب با خدا گفتگویی داشتم
خدا گفت: پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم: اگر وقت داشته باشید.
خدا لبخندی زد گفت وقت من ابدی است .
چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
خدا پاسخ داد . . .
اینکه آنان از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند
اینکه سلامتشان را صرف بدست آوردن پول می کنند
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند .
اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموششان می شود
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال
اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد
و چنان می میرنند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
خداوند دستهای مرا گرفت ومدتی ساکت ماندیم
بعد پرسیدم . . .
به عنوان خالق انسان ها
می خواهید آن ها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند ؟
خدا با لبخند پاسخ داد :
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد
اما میتوان محبوب دیگران شد .
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارای بیشتری دارد
بلکه کسیست که نیاز کمتری دارد .
یاد بگیرندکه ظرف چند ثانیه میتوانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم
ایجاد کنیم وسال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
با بخشیدن بخشش یاد بگیرند .
یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را عمیقا دوست دارند
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .
یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آن ها را ببخشند
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
و یاد بگیرند که من اینجا هستم
همیشه ! . . .