فریاد زیر آب

فریاد زیر آب

خاطرات خیس
فریاد زیر آب

فریاد زیر آب

خاطرات خیس

گاهی اوقات خدا می شوم ...

  
 

 گاهی اوقات خدا می شوم

 جای خدا که می نشینم آن بالا
 سرم گیج می رود
 از آن بالا همه چیز شبیه هم است
 آدم ها نقطه های سیاهی هستند که تند و گاهی هم آهسته به این سو آن سو می روند
 گاهی خرید سبزی قورمه سبزی
 و گاهی هم قرار های عاشقانه
 از آن بالا
 از پس سیاهی دود سیگارها و کارخانه ها و ماشین ها
 همه چیز مبهم به نظر می رسد
 آدم ها به بالا نگاه نمی کنند
 می دانم خدا چشم های آدم ها را دوست دارد
 انگار آدم ها
 همان نقطه های سیاه شلوغ
 روی زمین دنبال سکه های طلا می گردند
 آدم ها به گردن های رو به پایین
 به شانه های افتاده
 و به چشم های زاویه دار چهل و پنج درجه , عادت کرده اند
 من اگر جای خدا بودم
 چشمان خسته ام را می بستم
 و روی ابرهای مخملی نرم و سفیدم
 برای همیشه می خوابیدم
 کاش این بالا داروخانه ای هم بود
 سرم
درد گرفت

 

 

امیـــــد مثل یک عمل جراحی بسیار دقیق ، ماهرانه و پیروزمندانه،

روی قلب و مغز است

ایـــمان و اراده ، همان داروی شـــفا بخشی است که

داروسازان بزرگ عالم، دربه در،

به دنبال آن می گردند.

 
 

  وقتی مردم مرا در قبری تاریک پنهان نسازید

  مثل لکه ننگی که از صفحه زمین می زدایید ،

  تنم روزی آغوشی گرم بود برای کسی که دوستش داشتم

  و چشمانم تصویری از تمامی احساساتم ... تبلور سایه روشن های زندگیم

  دستانم ستایشگرین نوازشگران

  و قلبم عصاره ای از عشق ؛

  عریانم نسازید

  من از هم آغوشی با تن سرد خاک می هراسم

  اشک هایتان ارزانیتان

  و ناله های بیهوده تان ...

  خوب می دانم سه بار که خورشید غروب کند

  من برای همیشه در خاطره هاتان غروب می کنم

  خروارها خاک سرد برای من

  بسترتان همیشه گرم ...

  می دانم خدا مرا خاک خوبی خواهد کرد

  تا روزی اندام شما را در آغوش گیرم

  روزی که دیر نخواهد بود ...

 

   یک  درد دل  بس  است  برای  قبیله ای  ...

 

 

« ...

 ما

 یادگار عصمت غمگین اعصاریم
 ما

 فاتحان شهر های رفته بر بادیم
 
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه ٬
 
راویان قصر های رفته از یادیم .

 ... ‌»

  

 حرفهای اخوان ثالث بهانه ای شد برای اندیشیدن

 به ایران  و  ایرانی بودنمان !

 به پیشینه تاریخی مان ... به حال و به آینده مان

 به داشته ها و نداشته هایمان

 به اندیشه نکردنمان ... 

  ما ایرانی هستیم
 ما از اسطوره شکنی لذت می بریم
 ما فکر نمی کنیم  و باور می کنیم ،

 ما عقلمان به گوشمان است ،

 عقل ما در آن عضوی که می گویند نامش مغز است و جایگاهش بین دو گوش ماست نیست !

 ما آدمی را تا عرش بالا می بریم ،

 وقتی روی عرش است همه چاکر و مرادش می شویم ،

 تعریفش می کنیم ... تمجیدش می کنیم ... از او اسطوره می سازیم ...  همه چیزش را می پرستیم ...

 بعد ورق که برگردد ، یعنی در واقع ورق که برگردانده شود ،

 ورق که با جبر و زور برگردد و اسطوره ی ما از عرش پایین بیاید همه دشمن او می شویم ،

 سایه های  تاریک او را میبینیم و جلوه های روشن  او را فراموش می کنیم ،

 همه میگوییم اخ اخ ، تف تف ، چقدر این آدم ایش است ،

 چقدر کارهای بد بد می کند همه ش ، چقدر فلان است و چقدر بهمان !!!
 ما ایرانی هستیم ،

 ما به ایرانی بودنمان افتخار می کنیم ،

 ما به رشد نکردنمان افتخار می کنیم ،

 ما کتاب نمی خوانیم ،

 ما پول اضافه مان را می دهیم که در بهترین کافی شاپ ها و گرانقیمت ترین رستورانهای ساحلی شهر دختر دید بزنیم و غذاهایی با اسمهای عجیب غریب بخوریم که به لعنت خود خدا هم نمی ارزند ، ولی حاضر نیستیم که پول بدهیم کتاب بخریم شاید چیز جدیدی یاد بگیریم و پیشرفت کنیم ،
 همه ی مشکل ما جایی بین دو گوشمان است ،

 همه ی مشکل در مغزمان است ،

 در فکر نکردنمان ...

 در دلخوشی های کودکانه مان  ،

 آسان دلمان خوش می شود به وعده ها و وعیدها ...

 به روزهای باقیمانده  عمرمان

 به اینکه ما خوبیم و همه دوستمان دارند

 به اینکه  همه چیز روبراه است

 و موسم شادیست !!

                  

  زیستنی را تجربه میکنم بدون همسایه ...

 

 

 با یه کوله بار٬ پر از خاطره روبروی چشمای بیتابم ایستادی،

 و زمان با دستای نامرئش تو رو ازم جدا میکنه.

 در کمال ناباوری٬ دورشدنت رو با بغض تماشا میکنم.

 تو هیچوقت برام نگفتی چرا

 با اینکه میدونستی بر نمیگردی

 ازم خواستی تا منتظرت بمونم .

 و تو از شهر من رفتی ... برای همیشه

 تو رفتی٬  برای یه شروع دیگه

 من موندم٬ با یه دنیا تنهایی

 و یه عالمه علامت سوال......

   

 به دروغ هم میشه دلخوش بود !

 هنوز هم میشه دوست داشت ٬

 هنوز وقتایی پیش میاد که دلم واسه یکی می تپه ٬

 هنوز هم میشه گفت : دوستت دارم ٬

 هنوز هم میشه از عشق نوشت ٬

 هنوز هم میشه دلخوش بود ...

 آی عشق ... !

                   هنوز هم٬ ‌تو همون بزرگترین دروغ جهانی!

 

 

 وابستگی ...

 دلبستگی ...

 حلقه های بی در و پیکری که تو را و مرا غرق می کنند در خود

 و من بیزارم

 باور کن که بیزارم از این زنجیرهای بی منطق

 منطقی که در این زمانه غریب شاید حق برد با او باشد !

 می گریزم از احساسم

 راهی جز این نیست ...

                             

 

 

 با کوچه آواز رفتن نیست

 فانوس رفاقت روشن نیست

 نترس از هجوم حضورم

 چیزی جز تنهایی با من نیست

 

 وقتی تو نباشی من به  من  مشکوکم

 به هر گل ...  به هر  سایه روشن  مشکوکم

 مشکوکم به اشک کبوتر ... مشکوکم

 به شعله ... به پروانه حتی مشکوکم

 

 ترسم نیست بی تردید از جاده ... از سایه

 تاریک تاریکم ... من از من می ترسم

 من از سایه های شب بی رفیقی

 من از نارفیقانه بودن می ترسم ...

 مشکوکم به اشک کبوتر ... مشکوکم

 مشکوکم به خواب خاکستر ... مشکوکم

 

 با کوچه آواز رفتن نیست

 فانوس رفاقت روشن نیست

 نترس از هجوم حضورم

 چیزی جز تنهایی با من نیست

                               . . . !

 

 خداوندا  ...

 مدتهاست که برایت نامه ای ننوشته ام ...

 خوب خودت خواستی ...

 چرا آن آخری را از زیر فرش برنداشتی و نخواندی ؟

 نکند دیگر تو هم از دستم خسته شده ای  ؟!  نمی دانم ...

 روز به روز بیشتر از تو دور می شوم ...

 راه را گم کردم گویا ... و خودم را نیز همینطور ...

 هنوز در پیچ و خم نادانسته هایم پرسه می زنم ...

 نمی دانم که هستم چه هستم و چرا باید باشم  و اصلا به کجا باید برسم ! 

 روزها میگذرند ... حس میکنم به انتها نزدیکتر شدم ...

 هر روز تنها تر می شوم و این تنهایی تاریک و تلخ مرا هیچکس درک نمی کند ...

 خسته از این ر اه بی پایان ...

 خسته و رنگ پریده از وحشت بی تو بودن ...

 هنوز در گیر و دار احساسم دست و پا می زنم ...

 اما نه ...

 میدانم که هنوز سقوط نکرده ام ....

 می دانم آنجایی ... آن بالا  ...

 مرا می بینی و منتظر فرصتی هستی که دوباره بیایی پایین به پیشم ...

 هنوز هم  شب ها وقتی غرق می شوم توی خواب شاید بیایی کنارم  ...

 

 خداوندا ...

 من راه حلی برای این دلتنگی مرگ آور پیدا نکرده ام ...

 مشکل است پیمودن مسیر وقتی مقصد را ندانی ...

 دستم رابگیر ...

 راه را بر من بنمای ...

 کمکم کن ........................................


انتخابات ایران و ....
چند روزی میشه که تحولات چشمگیری در سطح کشور به چشم میخوره .
از جمله زدو خورد بین طرفداران ... به آتش کشیدن ستاد ها در برخی از مناطق از جمله استان گلستان و بمب گذاری

زدو خورد بین طرفداران ... به آتش کشیدن ستاد ها  که چیز جدیدی نیست و چنتا بچه قرتی چیز نشسته این کارا رو میکنن اینا از سیاست فقط این کارارو بلدن که در پریود های زمانی مشخص از جمله انتخابات ریاست جمهوری و مجلس اینها سیاست مدلر میشن و پ۱۰ --- ۱۵ روز مونده به انتخابات شروع به .... کلک بازی میکنن .
جالب اینه که خیلیاشون در همین ۱۰---۱۵ روز اهل مطالعه میشن و روزنامه گیر بقیه نمیاد.
به این میگن چی ؟
درسته ..... توسعه سیاسی
ولی با چه قیمتی؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 



اگر سایر آقایان هم از ترکتهای  انگلیسی استفاده میکردن فکر نمیکنین ممکن بود  واسه اونها هم این جوونهای چیز نشسته این کارا رو کنن ؟
بر گرفته از وبلاگ ایران و ما

 
خانم ها نخوانند
۱۰ فرمان مردانه 
برای رام کردن تندخوترین زنان دنیا

فرمان اول: علاقه ات را مخفی نکن!
ما آدم ها همگی دل مان می خواهد و به قول بعضی ها حتی نیاز داریم که دوست مان داشته باشند. البته زنان کمی بیشتر از مردان. پس ابراز علاقه روزانه به همسرتان را فراموش نکنید. خوش بختانه به تهیه کادوی روزانه و برپایی جشن و دعوت به شام و ناهار و این حرف ها نیازی نیست. البته این چیزها اگر به صورت گه گاهی و به مناسبت باشد، واقعا خوب است. هر روز که نمی توانید از این کارها بکنید، اما هر روز می توانید با یک یا چند جمله ساده و کوتاه، دل همسرتان را همراه تر کنید. البته دروغ نگویید، چون زنان لااقل خودشان اعتقاد دارند که مردان دروغ گو را از مردان راست گو خیلی زود تشخیص می دهند. ضمن این که اساسا دروغ گفتن، کار خوبی هم نیست 
.
فرمان دوم: بگذر
هیچ انسانی کامل نیست. همسر شما هم مثل خود شما  قطعا روزهایی در زندگی اش داشته یا خواهد داشت که مثلا ناراحت باشد، خُلقش تنگ باشد، حوصله نداشته باشد و یا . . . حق مسلم اوست که در چنین روزهایی از درک و گذشت  شما بهره مند شود. واقعا شما این همه درک و گذشت  تان را می خواهید کی و کجا خرج کنید؟ مگر در رادیو تلویزیون نشنیده اید که هیچ رابطه تنگاتنگی بدون گذشت و درک متقابل، پایدار نمی ماند؟ بگذرید!

فرمان سوم: حرف بزن
همه حرف هایتان را توی محل کارتان خرج نکنید. کمی را هم نگه دارید برای خانه و خانواده! اجازه ندهید که گفت وگوهای شما با همسرتان فقط در پیرامون فرزندان و کار روزانه و وضع معیشتی و آب و هوا باشد. اگر چنین اتفاقی بیفتد، ازدواج تان در معرض خطر قرار می گیرد. ما گفتیم!

فرمان چهارم: وقت بگذار
مبادا همسرتان احساس کند که شما کارتان یا دوستان تان یا هر چیز و هر کس دیگری را به او ترجیح می دهید، چون در این صورت کلاه تان پس معرکه است. ضمن این که آن چیز دیگر یا آن کس دیگر را هم این جوری بدبخت می کنید. دوستانه و صمیمانه توصیه می کنم که برای همسرتان وقت بگذارید. نه به این معنا که اگر وقت اضافه ای پیدا کردید آن را به همسرتان اختصاص بدهید. نه! او باید احساس کند که شما او را در برنامه های روزانه تان لحاظ می کنید
.
فرمان پنجم: نگو نه!
اگر نه” گفتن به همسرتان عادت تان شده است، خدا به تان رحم کند، چرا که تا جدایی راهی نمانده است. به گمانم،  دارید به ترکستان می روید. برگردید. شاید بشود در این نه” گفتن ها تجدید نظر کرد. تجدید نظر کنید. موافقت کردن با خواسته های معقول همسرتان می تواند به شکل خیره کننده ای رابطه تان را محکم و استوار کند.

فرمان ششم: گوش کن 
برای یک زن، هیچ چیز دلسردکننده تر و آزار دهنده تر از این نیست که احساس کند احساسات و افکارش را با مردی مطرح کرده که عملا به حرف هایش گوش نمی داده است. همسرتان توقع دارد شما حرف هایش را نه فقط با گوش، که با دل و جان بشنوید. خب، این که دیگر تقاضای بزرگی نیست. گوش کنید دیگر.

فرمان هفتم:  مودب باش 
چند وقت به چند وقت کلمات و عباراتی مانند لطفا ، بی زحمت ، دستت درد نکنه ، خسته نباشی و مانند این ها را به همسرتان می گویید؟! متاسفانه خیلی از زوج های جوان، خیلی زود فراموش می کنند که رعایت ادب و نشان دادن محبت برای حفظ و تداوم ازدواج از نان شب هم واجب تر است. شما فراموش نکنید.

فرمان هشتم: کمکش کن 
یکی از مسایلی که منجر به جر و بحث های هر روزه می شود، این است که زن و مرد هر کدام شان چه قدر از بار زندگی مشترک را به دوش می کشند. قبول کنید که انصاف نیست تمام کارهای کسالت بار خانه و امور مربوط به فرزندان را فقط همسرتان به عهده بگیرد. شما بدون این که وظیفه تان پیوسته گوشزد شود، باید بخشی از این نوع کارها را به عهده بگیرید. به عهده بگیرید و غایله را ختم کنید.

فرمان نهم:  مرخصی بده 
چند روز در ماه به همسرتان مرخصی بدهید. نه به این معنا که او را تنها به مسافرت بفرستید و خودتان در خانه با خیالی راحت و آسوده، خوش بگذرانید. نه! منظورم این است که او را برای چند روز در ماه از انجام کار منزل کاملا معاف کنید و خودتان به تنهایی تمام کارها را به عهده بگیرید. او لااقل چند روز در ماه اصلا نباید نگران شما و فرزندان و کار منزل باشد. این حق مسلم همسر شماست که چند روزی را فارغ از این نگرانی ها استراحت کند. به علاوه او از نظر روحی و جسمی هم به چنین مرخصی هایی شدیدا نیازمند است. حرف حق را باید گفت. ببخشید.

فرمان دهم: سالم باش 
خیلی از مردان، کله شق بازی در می آورند و به سلامت شان چندان توجهی نمی کنند. خب،  این کار واقعا خودخواهانه است. باید همسرتان را هم در نظر داشته باشید. او شریک زندگی شماست. از عادات زیان آور بپرهیزید و در خصوص مسایل بهداشتی مسوولانه رفتار کنید. خدا خیرتان بدهد!

  و همه با هم همه چیز را فراموش میکنیم ... حتی عشق ...
 

 
  « من همان انگشت بودم ،
  تو همان دست ،
  که بین من و بازوی زندگی بود ،
  و مرا به باقی بودنم می بست.

  وقتی رفتی از خودم پرسیدم ،
  زور بازو بود که دست را شکست ؟
  یا حسادت یک انگشت کوچک ،
  که من چه بند بند بودم

                                 و تو چقدر یکدست ... »

 

کسالت از زندگی باعث میشود انسان به هویت خود بیاندیشد

 کسالت از زندگی باعث میشود انسان به هویت خود بیاندیشد . - کامو 

 

 سه بعدی

 

روزهایی هست که بشر غمگین می شود


 روزهایی هست که بشر خسته می شود


 روزهایی هست که بشر به تنگ می آید


 روزهایی هست که بشر می گرید ، ضجه میزند


 روزهایی هست که بشر برای خودش بودن می جنگد


 روزهایی هست که بشر برای دیگری نبودن می جنگد


 روزهایی هست که بشر به یقین می اندیشد که به خوشبختی نمی رسد


 روزهایی هست که بشر کلافه است


 روزهایی هست که بشر جای دو پنجه را بر گلوی خود حس می کند ...

 

 که تنگ تر و تنگ تر فشار می دهند ، و نفس کشیدن مشکلتر و مشکلتر می شود


 روزهایی هست که بشر می لرزد


 روزهایی هست که بشر سرد می شود ، سرد سرد

 

 ….   

 

 


  من  یک بشرم

 

 می خواهم تازه شوم ،

 

 همه چیز را تازه می خواهم ،

 

 خانه تازه ٬ لباس تازه ٬ نگاه تازه ٬ تفکر تازه ٬ رفیق تازه ... دلتنگی تازه ،

 

 اما هیچ چیز تازه نیست ...

 

 همه چیز کهنه است ... همه چیز تکراریست ٬

 

 هیچ چیز هم تازه نمی شود ... نه رفیق ٬ نه نگاه ٬ نه تفکر ٬ نه لباس و نه خانه .

 

 حتی دلتنگی ها هم دیگر تازه نمی شود .

 

 شاید باید مرگ را تجربه کنم ،

 

 شاید مرگ تازه باشد

 

 اما مرگ هم تکراریست .

 

 این را خوب می دانم ...

 

 افسوس ! 

       

 


  

 


  

 جای همگی خالی مخصوصا بچه های گروه وگاس ...

این چیزهایی که نوشتم بخونید تا شاید تونستید یه دوست دختر خوب برای خودتون ردیف کنید !!

  وقتی تازه با یه دختری دوست میشین, همه چیز معمولاً خیلی هیجان انگیز به نظر میاد. این

 هیجان باعث میشه تا آدمها مرتکب یه اشتباهاتی بشن که رابطه ای رو که خیلی خوب شروع

شده, زود خراب کنه و هیچی نشده همه چیز تموم بشه و بره پی کارش. بزرگترین اشتباه از

طرف پسرها در اوایل رابطه, هول کردن و نداشتن صبر و تحمله که باعث میشه دختر خیلی

سریع گاردشو ببنده و دیگه نشه بهش نزدیک شد. مطلب این قسمت در مورد اشتباهات

اساسیه که پسرا میکنن و رابطه رو خراب میکنن :


10 - روی رابطه جسمی تمرکز نکنید : درسته که جاذبه جسمی و جنسی باعث میشه که آدم

جسارت و انگیزه لازم رو برای شروع یک رابطه پیدا کنه, اما این خیلی اهمیت داره که این پیام

رو به دختر منتقل کنید که شما به خاطر نیازهای جسمی باهاش دوست نمیشید. اگه میخواین

یه رابطه طولانی و بادوام داشته باشید, اولویت اولتون نباید سکس باشه. دخترها عاشق

پسرهایی هستند که اونها رو بخاطر فکرشون دوست داشته باشند, نه جسمشون. حتی

واسه بوسیدن طرف هم عجله نکنید. یکی دو ماه تحمل تو اول رابطه نتایج درخشانی در آینده

به بار میاره!

9

 - اون رو تحت عنوان "دوست دختر" به دیگران معرفی نکنید : اصولاً پسرها, مخصوصاً اگه بار

اولی باشه که با یه دختر دوست میشن, عجله دارن که دوست دخترشون رو به بروبچ نشون

بدن. اما این وسط یه مشکل کوچولو هست : دختر ها دوست ندارن به عنوان دوست دختر

پشت ویترین برن تا شما نمایششون بدین! مجبور نیستین که بگین : "این دوست دخترمه!". به

جاش خیلی راحت با اسم خودش معرفیش کنید : "معرفی میکنم, سارا!". اگه دوستاتون قده

یه ارزن هوش داشته باشن خودشون میفهمن که سارا, مطمئناً دخترخاله شما نیست! در

ضمن لازم هم نیست که به همه اعلام کنید که با یه دختر دوست شدین, کافیه با رفتاراتون به

بقیه نشون بدین که با یه دختر دوستین.

8 - فکر نکنید که صاحب دوست دخترتونید : معمولاً بعد از یه زمانی که از یه رابطه میگذره,

وارد مرحله ای میشیم که بهش میگن, نقطه بدون بازگشت. یعنی طرفین انقدر به هم وابسته

هستن که اشتباهات کوچیک همدیگرو قبول کنن, یا با یه دعوای کوچیک, کل رابطه رو به هم

نریزن. اما تا قبل از این دوره آزمایش, اصلاً از این خبرا نیست. این که مثلاً یکی دو هفته شده با

یه نفر دوستید دلیل نمیشه که طوری باهاش رفتار کنید که انگار 20 ساله با همین! چون این

پسرخاله شدن پیش از موعد باعث میشه که اون فکر کنه ارزشش رو پیش شما از دست داده

و دیگه خواستنی نیست. این خیلی احمقانست که آدم با دوست دختر مثلاً دو هفته ایش مثل

چمدون رفتار کنه و انتظار داشته باشه که طرف قهر نکنه! همیشه قدر موقعیتی رو که توش

هستید رو بدونید و طوری رفتار کنید که این موقعیت از دست نره.

7 - نگید "دوستت دارم" : درسته که شما دنباله یه رابطه عمیق و نزدیک هستین, اما اصلاً لازم

نیست که همون اوایل کار به طرف فشار بیارین که بگه "دوستت دارم". این فشار اولیه باعث

وحشت تو دخترا میشه و باعث میشه دنباله راهی برای خروج بگردن. از اون احمقانه تر؛

صحبت در مورد چیزایی مثل آینده, ازدواج و بچه و ایناست! طرفتون کاملاً مطمئن میشه شما

یه جور مشکل دارین و بیشتر میترسه تا خوشحال بشه.

محبت رو میشه بدون استفاده از کلمات هم نشون داد. مثلاً موقع راه رفتن دستشو بگیرید,

موقعیه که حرف میزنه به چشماش نگاه کنید, براش گل بخرید. اصلاً تصور نکنید که همون اول

کار باید به طرف ثابت کنید که دوسش دارین. اوائل هر رابطه ای, اون چیزی که اهمیت داره

عجله نکردنه.

6

 - زیادی خرج نکنید : یه عادت بدی که خیلی ها دارن اینه که سعی میکنن عشق رو به نوعی

با پول بخرن! هی برای دخترا هدیه میخرن و اونا رو به رستورانهای جورواجور میبرن. بدی

ماجرا اینه که 80% دخترها هم خیلی از این موضوع بدشون نمیاد و بقول معروف "پژو 206 هر

ایرادی رو تو پسرا جبران میکنه". این زیاد خرج کردن واسه پسرها یه ایراد داره و اونم اینه که

این پیام رو به دختر میده که "من تورو به هیچ قیمتی از دست نمیدم". وقتی هم یه دختر این

پیام رو میگیره, معمولاً اوضاع بیریخت میشه, چون دخترهای باکلاس سریع طرف رو ول میکنن

چون پسری که میخواد دخترا رو با پول بخره, معمولاً اگه جنس بهتری گیرش بیاد, میره سراغ

اون و جنس قدیمی رو ول میکنه. در مورد دخترهای بیکلاس هم که اونا تو این جور موارد

آویزوون پسر میشن و تا میتونن طرف رو میدوشن و آخرش هم معمولاً طرف رو با لب تشنه

ول میکنن.

 

توصیه من به پسرا اینه که, تو خرج کردن واسه دخترا همیشه متعادل عمل کنن. آدم تو این

موضوع خیلی راحت میتونه به یکی از دو قطب خساست یا ولخرجی نزدیک بشه که

هردوشون باعث شکست میشن.

 

5 - خودتون رو تبلیغ نکنید : یه اشتباهی که پسرها معرفی میکنن اینه که وقتی با یه دختری

تازه آشنا میشن, سعی میکنن که طرف رو زود تحت تاثیر قرار بدن و مثلاً Impress کنن. راجع

به خودشون سخنرانی میکنن, هی شیرین کاری میکنن و لوس بازی در میارن و ... ببینید, قرار

نیست خودتون رو بزارین تو حراجی و هی راجع به خودتون تبلیغات کنید تا یکی بیاد و شما رو

بخره. تا وقتی ازتون سوال نشده, راجع به خودتون صحبت نکنید. آدما مثل یه کتاب میمونن که

تا وقتی تموم نشدن واسه دیگران جذاب هستن, پس سعی کنید که خودتون رو جلوی دیگران

تند تند ورق نزنید تا زود تمون نشین.
 


4 - دوست دخترتون رو به همه اطرافیان خودتون معرفی نکنید : به جز دو سه نفر از دوستای

خیلی نزدیک, دلیلی نداره که همون هفته های اول دوستتون رو به همه اطرافیان خودتون

معرفی کنید. این کار دو ضرر عمده داره, اولیش اینه که رفتار اطرافیان اغلب پیش بینی

نشدست و تو این موارد اگه دوست دخترتون از دست یکی از اونا ناراحت بشه, متاسفانه قضیه

به حساب شما نوشته میشه. دلیل دوم این کار هم اینه که شاید رابطه خیلی دووم نیاره و

اونوقت شما مجبور میشین کلی توضیح احمقانه به اطرافیان خودتون بدین. اول کار هر چی

آدمای دیگه کمتر از ماجرا با خبر بشن به نفعه همه است.

 

3 - نقش بازی نکنید : اوائل کار پسرها یه عادتی که دارن اینه که تبدیل به آدمای خوب میشن و

بعضی ها هم دیگه "زیادی خوب" میشن. این اشتباهه, چون بالاخره مجبورین یه روز نقشتون

رو کنار بزارین. دخترها هم زیاد از این مسخره بازیا خوششون نمیاد. بالاخره باید یه تفاوتی بین

موش و آدم باشه. البته معنیش این نیست که خشن برخورد کنید, سعی کنید خودتون باشین,

حالا یه کم مودب تر اشکالی نداره. اما این خیلی بده که آدم به چیزی تظاهر کنه که نیست.

اینکه آدم خودش باشه و نقش بازی نکنه این خوبی رو داره که ادامه دادن رابطه خیلی آسون

میشه, فقط کافیه خودتون باشین.

 

2 - شروع به انتقاد نکنید : درسته که آدم نباید الکی از دیگران تعریف و تمجید کنه, اما باید دقت

کرد که از اونور پشت بوم نیفتیم پائین. لزومی نداره که اگه دماغ طرف یه کمی گندست, همون

روز اول اینو بهش یادآوری کرد. یکی دو ماه اول مثل راه رفتن روی یخ میمونه, یه اشتباه

میتونه آدم رو بدجوری زمین بزنه. اگه از همون اول به کاراش, حرفاش و خودش پشت هم

ایراد بگیرید, خوب اون هم میره سراغ آدمی که ازش کمتر ایراد بگیره (که البته تعجبی نداره!).

آدما معمولاً خودشون رو و اون چیزی رو که هستند رو از شما بیشتر دوست دارند, به بهترین

چیز آدما توهین نکنید!


1 - رابطه رو روی دروغ پایه ریزی نکنید : البته من خودم زیاد طرفدار نظریه "راست گویی تحت

هر شرایط" نیستم. یه سری دروغ مصلحت آمیز هست که "باید" گفت (بعداً یه مطلب راجع

بهش مینویسم, اگه یادم رفت شما یادم بندازین). اما راجع به چیزای مهم اصلاً و ابداً دروغ

نگین. اینکه مثلاً خونتون جردنه, ماشین به اسم خودتونه, برنامه نویس ASP.NET هستین, با

خود جیمز هتفیلد عکس دونفره دارین که البته الان گمش کردین! این چیزا رو بعداً میشه مثل

آب خوردن چک کرد که راستن یا نه! عزیزم, سعی کن مخ ملت رو با اون چیزی که هستی

بزنی, نه اون چیزایی که دوست داری باشی. باور کن اگه دستت رو بشه, آبروت تو وایتکسه!

حالا از من گفتن...

 

خاک را تجربه کردن زیباست...

 

خاک را تجربه کردن زیباست

زندگی را ،

         مرگ را ، هذیان را . . .

و در اندیشه رخوتناکی

                که ازل را به ابد ،

                     که جهان را به عدم ،

 و من سیر شده از خود را به تو پیوند می داد ،

                                       غوطه خوردن زیباست .

شاید اینجا . . . آنجا

            در پناه دودی

                 که مه آلودترین روزجهان در پس اوست

بتوان مرگی دید ، مرگی دید

        که شقایق ها هم ، گلها هم ، زندگی هم . . .

مجو زیبایی بی حد و حسابش باشند .

و من آنروز چنین مرگی را

  به صد آغاز و به صد زیبایی

  و به هر آنچه که دوسش دارم

               . . . نتوانم بخشید .

             خاک / مرگ

 

چه کسی کشت مرا ؟

همه با آینه گفتم ، آری

همه با آینه گفتم ، که خموشانه مرا می پایید ،

گفتم ای آینه با من تو بگو

چه کسی بال خیالم را چید ؟

چه کسی صندوق جادویی اندیشه من غارت کرد؟

چه کسی خرمن رویایی گل های مرا داد به باد؟

سر انگشت بر آیینه نهادم پرسان :

چه کس آخر چه کسی کشت مرا

که نه دستی به مدد از سوی یاری برخاست

نه کسی را خبری شد نه هیاهویی در شهر افتاد ؟!

آینه

اشک بر دیده به تاریکی آغاز غروب

بی صدا بر دلم انگشت نهاد.

 

مســـافر بانگ برداشت:

کسی نیست؟...

صدا در دره ها پیچید

صدا در کوه ها پیچید

صدا برگشت

صدا در خنده های باد پرپر گشت

مســــافر گفت:

خــــاموشی

مسافر گفت:

خـاموشی.....

فراموشی....

و در ژرفای های لایزال شب؛ شناور گشت...

 

  و  رسیدن‌ ٬ یعنی عبور کردن ...  یعنی گذشتن  ...  یعنی رد شدن  !

 

   

  فرصتی نیست تا بیندیشم
  فرصتی نیست تا رسیدن مرگ
  من به امید قطره ای باران
  له شدم زیر دانه های تگرگ

  فرصتی نیست تا بیندیشم
  وقت رفتن همیشه نزدیک است
  جاده ها پر ز اشتیاق منند
  آسمان هم همیشه تاریک است

  فرصتی نیست تا بیندیشم
  شعله شمع رو به خاموشیست
  لحظه ها را ز یاد خواهم برد
  بهترین چاره هم فراموشیست

  فرصتی نیست تا بیندیشم
  ساده می گویمت خداحافظ
  و تو را می سپارمت به خدا
  و خداحافظت ... خداحافظ

 

 یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب 
از هر زبان که می شنوم نامکرر است

 

.

 
 
پیرامون ازدواج اینترنتی

چندی قبل خبر ازدواج یکی از دوستانم را شنیدم و چند هفته پیش خبر بچه دار شدنش را ، مریم و پدرام 3 سال پیش در یکی از چت رومهای یاهو بر حسب اتفاق با یکدیگر آشنا میشوند و بعد از یکسال و نیم ارتباط اینترنتی این ارتباط به دنیای واقعی کشیده میشود که منجر به ازدواج آنها شد و سارا کوچولو هم ثمره ی ازدواج بقول معروف اینترنتی آنهاست .

 

دو موضوع خانواده و مسائل جنسی در دو قرن اخیر همواره در کانون مهمترین تحولات جامعه مدرن قرار داشته ، از طرف دیگر فضای چت رومهای اینترنتی هم به منزله ی عرصه ای مدرن برای برقراری ارتباط و آشنایی ، مرزهای تازه ای را در شکل گیری ارزشها و هویت یابی پیش روی جوانان ما قرار داده است . روابط در این فضای مجازی امتداد روابط واقعی است که دختر و پسر تجربه میکنند اگرچه مرز بندیها ی جنسیتی در روابط مجازی ضعیفتر میشود اما واقعیت زیستی بویژه اجتماعی جنسیت در این روابط نیز خود را نشان میدهد .
در دوره ی مدرن – از قرن نوزدهم به بعد تحولات عظیمی در شکل نهاد خانواده رخ داده است . امروزه عشق رمانتیک یا احساسی جایگزین مصلحتها و معیارهای اجتماعی، سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی برای پیوستن دو فرد به منزله ی زوج میشود . برخی از صاحبنظران عشق رمانتیک را صرفا پدیده ای اروپایی میدانند و معتقدند تنها در اروپا برای اولین بار عشق به منزله ی عامل اصلی ازدواج در سطح عمومی تحقق یافته است از جمله ی این صاحبنظران " آنتونی گیدنز " جامعه شناس بریتانیایی است . گیدنز میان دو نوع عشق تمایز قائل میشود یکی عشق شهوانی (Passionate love ) و دیگری عشق احساسی(Romantic love ) است. در عشق احساسی عناصر عشق متعالی ، بر شور و احساس جنسی غلبه میکند و این خصیصه ای است که آن را از  عشق شهوانی متمایز میکند . عشق شهوانی پدیده ای جهانی است اما به اعتقاد گیدنز عشق احساسی پدیده ای مدرن است .

ازدواج اینترنتی امری است که در چند ساله ی اخیر در کشورما از رواج بالایی بر خوردار بوده است ، با رایج شدن استفاده اینترنت در میان نسل جوان دایره ی ارتباطی افراد بسیار بالا رفته است ، یک فرد برای انتخاب همسر و آشنایی با افراد توری پهن میکند به وسعت جهان . گفته شد که امروزه ازدواجها کمتر بر اساس اصل وابستگی طرفین به یکدیگر  صورت میگیرد ، حال سوال اینجاست که آیا واقعا عشق احساسی در یک فضای مجازی بوجود می آید؟ آیا مجازی بودن فضا ، بر واقعیت داشتن ، شدت و نوع این عشق تاثیر گذار نیست؟
از عمده ترین مشکلات دیگری که عرف جامعه ما با آن سر سازگاری ندارد این است که چگونه دو فرد از طریق اینترنت میتوانند یکدیگر را بشناسند در صورتیکه به راحتی فرد میتواند در این فضای مجازی هویت واقعی خود را پنهان کند و هویتی جعلی را در ذهن فرد مقابل نقاشی کند و بعدها است که در زندگی خانوادگی و زناشویی انطباق این دو تصویر با یکدیگر مشکل ساز میشود . باید پاسخ داد که اینترنت هم به مانند دنیای واقعی بستر را برای آشنایی و ارتباط افراد با یکدیگر آسان میکند . چه بسیار افرادی که غیر از فضای اینترنتی با یکدیگر آشنا شده اند اما زندگی نافرجامی داشته اند . واقعیت درونی افراد در عمل خود را نشان میدهد ، ازدواج یک موقعیت اجتماعی است و تا افراد در این موقعیت قرار نگیرند نمیتوانند نقشهای خود را بپذیرند .
علاوه بر بحث ازدواج اینترنتی باید توجه داشت که مجازی بودن این دنیا خود مزیتی است انکار ناشدنی زیرا دو جنس مخالف در این فضا روابط خود را سامان میدهند و در این فضا تخلیه روانی میشوند  ، هنگامی به مشکل بر میخوریم که پیامدهای عملی و  نامطلوب این روابط وارد دنیای واقعی شود ! و تا هنگامی که روابط منحصر به دنیای مجازی است اثرات و پیامدها ی آن را در جامعه نداریم. البته نکته ای که باید متذکر شد اینست که روابط نامشروع در دنیای مجازی هم به نوبه ی خود آسیبهایی دارد که شاید آشکار نباشد اما هیچگاه نمیتوان آن را انکار کرد .
. واقعیتی که باید پذیرفت این است که اینترنت و چت رومها به عنوان پایگاهی برای تخلیه روانی افراد مورد استفاده قرار میگیرد و تا حدی مشکلات ارتباط نامشروع دو جنس در خارج از دنیای مجازی را ندارد.
در هر حال ...
یه نکته ! ما که تو اکثر رفتارهای زندگیمون سنتی عمل میکنیم ، چرا میخواهیم تو ازدواج مدرن باشیم؟

 

 

ماجرای آشنایی یک زوج اینترنتی

من بعد از اینکه درسم تمام شد،ازطریق یکی ازدوستانم با یک شرکت مهندسی آشنا شدم ودر آنجا شروع به کار کردم.اما ازآنجا که این شرکت تازه تاسیس شده بود ،هنوزکار خیلی جدی برای انجام دادن نداشتم واگرهم کاری بود،
وقت چندانی نمیگرفت. من هم برای گذراندن وقت  با ایترنت کار می کردم.آن موقع هنوز وبلاگ نویسی مثل حالا اینقدر همه گیر نشده بود و تعداد وبلاگهای موجود خیلی کم بود.من هم بیشتر وقتم را با خواندن این وبلاگها به خصوص وبلاگهای ادبی می گذراندم. تا اینکه یک روز یکی از دوستان قدیمی انجمن ادبی دانشکده لینک وبلاگش را برایم فرستاد.من هم وبلاگش را خواندم و از آنجاکه  مطلب خواندنی زیادی نداشت طبق عادت به سراغ لینکهای کنار صفحه اش رفتم. یکی از آنها را باز کردم... یک صفحه ء آبی باز شد...وقتی شروع به خواندن کردم، آنفدر مطالبش مرا جذب کرد که تمام آرشیوش را هم یک به یک خواندم و وقتی به خودم اومدم دیدم سه ساعت تمام است که در حال خواندن این وبلاگ هستم... شعرها، مطالبی در مورد رفتار شناسی عشق که برایم بینهایت جالب بود...نفد کتابهای مختلف و....
در همین حال به طور اتفاقی همان دوستم که از طریق او با این شرکت آشنا شده بودم، آمد و من هیجان زده او را پای کامپیوتر بردم و گفتم بیا ببین چی کشف کردم و بیشتر شعرهای آن وبلاگ را برایش با شوق و ذوق خواندم.

بعد از آن چنانکه تقریبا رسم بود، بدون آنکه بدانم نویسنده این مطالب اصلا چه کسی است، برایش میل زدم و گفتم که از نوشته هایش چقدر لذت برده ام.
فردای آنروز جواب داد و تشکر کرد و من هم در جواب دوباره آدرس وبلاگ خودم را به او دادم.
به این ترتیب روابط ایمیلی ما ادامه پیدا کرد ، به این صورت که شعرهای همدیگر را نقد می کردیم و نظرمان را نسبت به نوشته های همدیگر میگفتیم. تنها اطلاعاتی هم که از هم داشتیم رشته های تحصیلی مان بود و اینکه من تهران هستم و او شمال.
تا اینکه یک بار که هردومان آنلاین بودیم برای اولین بار شروع به چت کردیم... باز هم در مورد شعر و فلان شاعر و فلان انجمن ادبی....

گاهی تقریبا هفته ای یکی دوبار با هم چت می کردیم و از این طریق همدیگر را بیشتر می شناختیم...و نوشته های جدید همدیگر را هم در وبلاگهایمان می خواندیم.در این مدت نه تنها همدیگر را ندیده بودیم(حتی عکس همدیگررا) بلکه هیچوقت تلفنی هم حرف نزده بودیم.
حدود سه چهار ماه به این ترتیب گذشت تا نزدیک عید من برایش نوشتم که ما داریم به شمال(تنکابن) می رویم.او در جواب شماره تلفن اش را نوشت و گفت شمال که آمدی به من زنگ بزن تا همدیگر را ببینیم.
من هم اصلا نمیدانستم فاصله تنکابن تا بهشهر که محل  زندگی اوست چقدر راه است...چند روزی گذشت تا ما به  تنکابن رفتیم.درتمام این مدت که من اورا می شناختم، مادرم هم با اشعار او آشنا شده بودند. چون من هرچه شعر خوب در اینترنت پیدا میکردم برای مادرم که خودشان هم شاعر هستند می خواندم.بنا براین مادرم بدون اینکه بدانند او کیست از طریق شعرهایش  کمی با او آشنا بودند.

من که نمیدانستم چطور باید با وجود پدر و برادرم با او در شهری غریب قرار بگذارم، موضوع را به مادرم گفتم. مادرم که گمان می کردند موضوع فقط یک دیدار شاعرانه است قبول کردند.
و من هم برای اولین بار به او زنگ زدم. خودش گوشی را برداشت. و من گفنم که الان ما تنکابن هستیم.او گفت برنامه ها و شیفت بیمارستان را جور می کنم و فردا میام. اما وقتی من فهمیدم فاصله بهشهر تا تنکابن پنج- شش ساعت راه است با خودم گفتم بعید است بیاید! آنهم توی عید با این شلوغی جاده ها!
شماره موبایلم را دادم که اگر آمد بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم.
فردا شد و من دل توی دلم نبود که اگر بیاید من کجا و چطوردور از چشم پدر و برادرم با او قرار بگذارم....زمان گذشت و حدود ساعت چهار بعد از ظهر روز چهارم  فروردین  درحالیکه  خانواده در حال استراحت بودند زنگ زد و گفت رسیده.و به خاطر شلوغی راه به جای پنج شش ساعت، نه ساعت توی راه بوده!
من گفتم بگذار ببینم چطور میتوانم برنامه را جور کنم. جاییکه ما اقامت داشتیم خارج از شهر بود و من نمی توانستم این مسیر را تنها بروم. به مادرم گفتم و خلاصه به سختی پدر و برادر را به بهانه ای راضی کردیم. در این فاصله سیامک چند بار زنگ زد و چون هیچکدام شهر را خوب بلد نبودیم بالاخره یکجا قرار گداشتیم و من به او گفتم که با مادرم میایم.
او مشخصات خودش را گفت که فلان لباس تنم است و من هم گفتم که با چه ماشینی میاییم.     
 بالاخره رسیدیم.ایستاده بود کنار یک پل.سوار ماشین شد.من  حواسم به رانندگی بود و او با مادرم در مورد شعرحرف می زد. رفتیم یک  کافی شاپ نشستیم. و باز هم در مورد شعر و شاعری صحبت کردیم.
تا اینکه  زمان گذشت  و پاشدیم که او دوباره  ماشین بگیرد و تمام این راه را برگردد بهشهر.و من تمام مدت فکر می کردم چطور ممکن است کسی این همه را ه را بیاید  برای  دیداریکساعته کسی!!

خواستگاری:

بعد از آن ارتباطمان بیشتر اینترنتی و گاهی هم تلفنی ادامه پیدا کرد...بعضی وقتها که دلم گرفته بود یکدفعه توی اینترنت پیداش می شد و چت می کردیم و دلم کلی باز میشد...
دفعه دوم که همدیگر را دیدیم اردیبهشت ماه، برای نمایشگاه کتاب بود که به تهران آمده بود و با دوستان قرارگذاشتیم و همگی به نمایشگاه رفتیم. دیدار کوتاهی بود و حتی فرصت نشد چند کلمه ای با هم حرف بزنیم ...
و دیدار سوم در یک قرار دسته جمعی اینترنتی در سفره خانه حاجی بابا بود که آنهم در جمع دوستان گذشت.. بنابراین عمده ارتباطمان از طریق اینترنت بود و نه در دیدارهای حضوری.یک بار دیگر هم در منزل یکی از دوستان مشترک اینترنتی همدیگر را دیدیم و دفعه بعد در یک شب شعربود که آنجا بیشتر توانستیم با هم همصحبت شویم.این پنج دیدار در طول چهار ماه صورت گرفت... این مدت برای او کافی بود که مرا بشناسد و تصمیم خودش را بگیرد.روز بعد از آخرین دیدارمان در شب شعر، از سر کار برمیگشتم و در مترو بودم که زنگ زد... تمام راه خانه را موبایل به دست، توی تاکسی و اتوبوس و خیابان حرف زدیم...
همان شب دوباره زنگ زد...گفت که الان باید بروم سر کار و فقط زنگ زدم که چیزی را بهت بگویم که تا حالا به هزار زبان گفته ام........ .و از من خواستگاری کرد.

مدت یک ماه و نیم هرشب دو سه ساعت با هم تلفنی حرف می زدیم تا من بتوانم او را بهتر بشناسم و تصمیم خودم را بگیرم.در این مدت چون او شمال بود و من تهران زیاد نمی توانستیم همدیگر را ببینیم و عمده ارتباطمان از طریق تلفن بود و او  سعی می کرد در این صحبت ها خودش را به من بشناساند. دفعه اول تنها به خانه مان آمد و با خانواده ام آشنا شد و موضوع را به مادرم گفت…من خودش را تقریبا شناخته بودم…با توجه به اینکه در مورد ازدواج هرگز نمی شود صد در صد مطمئن بود  و به شناخت رسید مگر اینکه دل به عشق بسپاریم….عشق، نه احساسی خام و زودگذر که البته تشخیص بین این دو با تدبیر ممکن است. اما مشکل اصلی من این بود که  باید شهرم را ترک می کردم و برای زندگی با او به شمال می رفتم و این مساله تصمیم گیری را برای من خیلی دشوار می کرد.من سرکار می رفتم و از شغلم خیلی راضی بودم… دوستان زیادی داشتم که مدام آنها را می دیدم و دوری از آنها و به خصوص از خانواده ام برایم بیشتر شبیه یک کابوس بود….اما… او ارزش همه اینها را داشت… شاید از دست دادن این چیزها تاوان به دست آوردن او بود….او که عشق مبنای اصلی زندگی اش است و بر این پایه جلو آمده بود و به عشق خود ایمان داشت….
دفعه بعد با خانواده اش آمد. خانواده هامان تفاوت زیادی با هم نداشتند و مادر هردومان فرهنگی اند و خوشبختانه مساله ای برای بروز اختلاف وجود نداشت.

ازدواج:

چند روز بعد از این خواستگاری رسمی و درست یک ماه و نیم بعد از آن شب که موضوع را به من گفت من تصمیم خودم را گرفتم… و به او جواب مثبت دادم. به همان یقینی رسیده بودم که او در خودش دیده بود.شعار عشق و عاشقی خیلی ها سر می دهند اما باید سره را از ناسره تشخیص داد. در این مدت احساس من به او روز به روز بیشتر می شد و خصلت های بهتری در او کشف می کردم… موضوع بسیار مهم علایق مشترک ما بود به چیزهایی از قبیل شعر و موسیقی که نه به عنوان یک سرگرمی بلکه به عنوان اصول مهم زندگیمان به آنها نگاه می کنیم که با وجود اختلاف بسیار در رشته های تحصیلیمان(پزشکی و مهندسی برق)، باعث می شد حرف همدیگر را به خوبی درک کنیم.

به هرحال من بعد از مدتی از کارم استعفا دادم و راهی دیار سبز شمال شدم! و الان یکسال است که در اینجا زندگی می کنم.و او با لطف و مهربانی اش نمی گذارد من هیج احساس غربت و تنهایی کنم. تقریبا ماهی یک بار به تهران می رویم تا من خانواده و دوستانم را ببینم.

گلاره جمشیدی(وبلاگ گلاره و نارنج طلا)& سیامک بهرام پرور( وبلاگ شاعرانه ها)

 

ماجرای طلاق یک زوج اینترنتی

براساس سرگذشت واقعی صبا. ع

قبل از این که شروع کنیم می خواهم خواهش کنم که اسم های ما محفوظ بماند. نه این که بین شما و اعضای نشریه تان بماند، بلکه فقط بین خود من و شما بماند. می دانیدکه به شما اعتماد می کنم و این حرف ها را می زنم و این را هم می دانم که نباید به خبرنگارها اعتماد کنم.
شاید خیلی ها ندانند که چت کردنشان با آدم خاصی از کی شروع شده است، اما من تاریخ دقیق شروع چت کردنم با صادق را خوب می دانم. این اطلاع دقیق هم برای این است که هر سال سالگرد ازدواجمان را در آن تاریخ جشن می گرفتیم.
از یک جای  معمولی شروع شد؛ یک شب که خوابم نمی برد وبه عادت همیشگی آن لاین شده بودم، توی یکی از اتاق ها با صادق آشنا شدم.
فکر می کنم دو هفته بعدش با هم قرار گذاشتیم. توی یکی از بستنی فروشی های فلکه زنبیل آباد قم. من عادت داشتم و دارم که افراد مجازی را خیلی سریع به افراد واقعی تبدیل کنم و برای همین زود قرار می گزارم.
سر وقت آمد و همین وقت شناسی اش را هنوز هم دوست دارم. البته دلیل هم داشت؛ کارمند بانک بود و کارمندهای بانک اصولا وقت شناس و حسابگر هستند.
شاید منظورتان از این سوال که چقدر طول کشید تا مسأله ازدواج مطرح شود فاصله بین آشنایی و خواستگاری باشد، اگر این باشد دقیقا یک سال طول کشید. یعنی درست سالگرد اولین چتمان آن لاین بودیم و از من پرسید که می تواند از من خواستگاری کند؟ من هم جواب دادم البته که می تواند اما نباید حتما منتظر جواب بله باشد، بلکه باید فکر کنم. البته می خواستم اذیتش کنم. این یک سال آن قدر شناخته بودمش که بدانم قصد خواستگاری دارد.
نه، عروسی مان خیلی مجلل نبود. تالار پیوند قم را خیلی ها می شناسند. اول جاده  اصفهان است. مهریه 110 سکه بهار آزادی بود. به کسی هم نگفتیم که از طریق چت آشنا شدیم، به جایش گفتیم که توی بانک (...) که صادق در آن جا کار می کرد، آشنا شده ایم.
اول ازدواج مان مثل هر ازدواجی خوب بود. برادر صادق به عنوان کادوی سر عقد یک لپ تاپ بهمان داد که وقتی صادق سر کار بود، با آن سرگرم بودم و طبق قولی که اول ازدواج به هم داده بودیم، چت نمی کردم.
درسته. مشکل ما هم از وقتی شروع شد که فهمیدم صادق به قولش عمل نمی کند. صادق به چت کردن معتاد بود و نمی توانست این اعتیاد را ترک کند. شب ها وقتی من می خوابیدم، بلند می شد و سراغ لپ تاپ می رفت. یکبار توی آشپزخانه  مچش را در حال چت کردن گرفتم. اگر فقط چت کردن بود، شاید خیلی مهم نبود، ولی با بعضی ها قرار می گذاشت و در جواب اعتراض من می گفت که فقط می خواهد بداند چه کسی پشت آی دی پنهان شده است.
اوایل حتی این کارش هم قابل تحمل بود. چرا که کسانی که در پشت آی دی ها  پنهان شده بودند، همه پسر بودند، ولی وقتی فهمیدم که بعضی از ملاقاتی هایش دختر هستند، اولین دعوای سخت زندگی مان شروع شد. 1 هفته قهر بودیم تا این که با سوئیچ یک ماشین و شیرینی دنبالم آمد و آشتی کردیم. البته قول داد که دیگر چت نکند، اما نتوانست! مشاوره رفتیم، تعهد محضری داد، ولی باز هم به اعتیادش و بعد قرار گذاشتن هایش برگشت.
دو سال زندگی کردیم و وقتی بعد از یک حاملگی ناخواسته، به خاطر واکسن سرخچه و سرخک، بچه ام را سقط کردم، تصمیم به جدایی گرفتم و او هم قبول کرد. همه مهریه ام را به اضافه ماشین که به نامم بود، گرفتم.
نمی دانم. شاید تقصیر من بود که فکر نکرده بودم که کسی توی چت با من آشنا شده است، نمی تواند از چت کردن دست بردارد، شاید هم تقصیر صادق بود. به هر صورت گذشت و برای من تجربه ای شد که به چت و آدم های اهل آن اعتماد نکنم.
جواب این آخری بله است. هنوز هم گاه گاهی همدیگر را آن لاین می بینیم و سلام و علیکی می کنیم؛ دشمن که نیستیم!

 

تمام مطالب بالا بر گرفته از نشریه الکترونیکی موازی است



هیچ صدقه ای نزد خدا، محبوب تر از حقگویی نیست.
حضرت محمد (ص)

عاقل و خردمند کسی است که چون از او نصحیت خواهند خیانت نکند.
امام حسن مجتبی (ع)

فصل بهار روح زمان هاست.
امام رضا (ع)

هدفی که شتابزده و سطحی انتخاب شده باشد، با اولین ناملا یمات و سختی ها به دست فراموشی سپرده می شود.

                            زنان حامیان ونظم دهندگان هستى اند                                      

                                           گابریل گارسیا مارکز

 

آرزویم این است که بتوانم آنچه را دیگران در دهها جلد کتاب مى گویند، در ده جمله بگویم

. ویلهلم فردریش نیچه

 

سلام
و انگیزه زیباست
و تو انگیزه بخشیدی به من یکبار دیگر تا
زندگانی را با شور و نشاط جدیدی ادامه دهم
و زندگی زیبا شد
آن هنگام که نگاههای کودکانه من وتو
به هم گره خورد
آن هنگام که نهال کوچک قلبهایمان
شکوفه داد
و قلبهایمان جریانی تازه گرفت
           چون به یکدیگر لبخند زدیم   
تا با یکدیگر سرود پر ساز طراوت را سر دهیم
و ما با هم خوانیم
تا زمانیکه با هم بمانیم
 
اولین دیدار
 
Whimsical
 

Romantic

 

Nurturing

 

Sensuous